Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


" کودکی ست که به گرد یک تیرچراغ برق می گردد. رنگی با من چیوند می خورد، کشیده می شود . کنار می رود. مردی با یک شیشه ی  بزرگ ترشی -شاید سیر- می آید که بگذرد. دختری سرش را به جانب آسمان بلند می کند تا باران، عمود، برگونه هایش بریزد. پسرکی زمین می خورد. مردی صدایش را بلند می کند نه پسرک را"



" زنی می گذرد که شاید سی سال داشته باشد. این زن کسی را به یاد می آورد، و او تو را هلیا! در میان تو و این رهگذر، دیگری نشسته است. من می دانم که تو هیچ چیز را با رویای دوردست یک دوست داشتن تعویض نخواهی کرد. تو همچنان منتظر، دلگیر و آرام خواهی نشست. نه هلیا! بازگشت محبت را خراب نمی کند... این زن یک لکه ی سیاه جاری در طول خیابان است. "


"شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. حالیا ایمان شعری ست، و مرد از کنار من می گذرد. به پیرمرد پول می دهم. او نمی خواهد. خسته است هلیا، فقیر نیست. خستگی، قدم ها را کوتاه می کند، کوتاه تر می کند. "


" در من شمعی روشن کنید، مرا به آسمان بفرستید. خسته ام، می خواهم بخوابم! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید. اینجا زلزله خواهد شد. اینجا یک شب ماه خواهد سوخت. در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور های بدل ساخته اند. چه فروریزنده است ایمان و چه عابر است دوستی... من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید. این منم که برگشته ام. اسم این شهر چیست آقا؟ من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب.. تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟

شب از من خالی ست هلیا...

شب از من، و تصویر پروانه ها خالی ست... "


 -نادر ابراهیمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۵
pejvak

 


sometimes it doesn't matter how fast you run

or how far you go

pain will catch you anyway






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰
pejvak

 

" یک: غصه،

دو: لذت، 

سه: دختر... 

هرسه برای یک دختر.

 روی سه گیر کرده ام... 

ببین حالا وادارم کردی با تو چه کنم. "

                                      ( دختری در قطار - پائولا هاوکینز )

 

 

 

یه جوری میشم بعضی وقتا.. خودمم خودمو نمی فهمم. اینجوری که بخوای وایسی جلوی آینه سر خودت داد بزنی.. دِ خب.. از جونم چــــــــــی می خواااااااای!

فقط.. چقد طول میکشه آدم نجات پیدا کنه،

یا چقدر طول میکشه خفه شی.. بمیری.. 

اینکه بعضی وقتا چقدر زیاد گم شدی.. اینقدر زیاد که حتی نمی تونی دستای خودتو پیدا کنی واسه گرفتن..

یاد بگیری.. که همه میرن.. همــــــــــــــــــــــــه! 

دلتم تنگ میشه.. واسه چیزایی که بودی.. از خودت هی متنفر شی.. بیشتر.. بیشتر.. فـــ اک یو.. :)

 

 

فلج میشی.. پیرمردت برمیگرده که یه هفته ی دیگه بمیره.. وصیت نامه ی خالیش و عصاش و سیبیلش.. کلاهش و خستگیش.. و تو که درحال مردنتی.. :) هی خیره شی، هی نگاه کنی، هی منتظر باشی.. حتی خودتم نمی دونی منتظر چی.. سوالای احمقانه ت.. فکرت که خودتم نمیدونی کجاست.. آرزوهای احمقانه ت.. دوست داشتنای مسخره ت.. بارون بارون بارون.. 

 

نمی دونم چجوری داره میگذره.. حماقت.. :)

 

 

 

We'll do it all
Everything
On our own

We don't need
Anything
Or anyone

If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me and just forget the world?

I don't quite know
How to say
How I feel

Those three words
Are said too much
They're not enough

If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me and just forget the world?

Forget what we're told
Before we get too old
Show me a garden that's bursting into life

Let's waste time
Chasing cars
Around our heads

I need your grace
To remind me
To find my own

If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me and just forget the world?

Forget what we're told
Before we get too old
Show me a garden that's bursting into life

All that I am
All that I ever was
Is here in your perfect eyes, they're all I can see

I don't know where
Confused about how as well
Just know that these things will never change for us at all

If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me and just forget the world?

 

 


 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۷
pejvak

یکم زیادی دارم میرم تو خودم.. یهو یه عالمه آدم از خاطره های خیلی خیلی دور میان.. باعث میشه حس کنم دوباره برگشتم به عقب، به روزای مزخرفی که میخوام خاطره هاشونو یه جوری بسوزونم که هیچیش نمونه.. فقط اینکه هنوز نتونستم اینکارو کنم یکم.. خیلی کم.. باعث میشه بترسم..

یه چندوقته حس میکنم همه چی خیلی زیاد مثه اون موقعا شده، تنها شدنا و از دست دادنه دوستا و دور شدنا و سکوت و دلتنگی و این چیزا.. خیلی خوبه که بارون میاد.. خیلی خوبه که سرده.. خیلی خوبه که هیشکی نمیبینه..

نمی فهمم.. خودمو نمی فهمم! یه سری اتفاقا میافتن، ازشون میگذری.. خو ولش کن دیه! گذشت.. ولی حسش میمونه، همش بر میگردم عقب، همش یادم میاد، یه چیزی تو مایه های حس تحقیر و تنهایی و اینا.. مثه اینکه ابراهیم بیاد جلو چشمت بتاتو بشکنه، ببینی که دارن میخورن زمین.. می دونم احمقانه س.. میدونم نباید عصبانی باشم، ولی خب هستم! دلم میخواد داد بزنم همش، بعضی وقتا مثه دیشب یه گوشم پیدا میشه که به جیغ جیغ کردنات گوش بده.. ولی خب.. این حسه تموم نمیشه، تمایلت به خفه کردن خودت تموم نمیشه.

یه عالمه فکر! سعی میکنم خودمو نگه دارم.. ولی نمی تونم این فکرو بزنم کنار که تو این مدت کم خیلی چیزا رو از دست دادم.. دلم تنگ میشه.. شت! دلم خیلی تنگ میشه! اونقدر که کلافه میشم، نمی فهمم! نمی فهمم چجوری همه چی به اینجا میرسه، یه سریا هستن آدم فک میکنه تا ابد میمونن، بعد میبینی دارن محو میشن.. عاشقشونیا.. ولی میذاری برن! شاید دلت نمیخواد بیشتر از این به خاطره هات آسیب بزنی.. به چنتا عکسم شاید دلتو خوش کنی.. 

میشینی.. میشنوی که میگن اشتباهی، که قضاوتت میکنن، به جای تو فکر میکنن.. به درک! ترجیح میدم با سگا و گربه های دانشگاه بازی کنم.. خیلی دارم سعی میکنم.. خیلی زیاد.. که نذارم همه چیم با آدمایی که میرن بره! ولی خب.. واقعا که مهم نیس.. هس؟



+ هنوز دلم میخواد ابرا رو نگا کنم.. شبیه یه آقاییه که داره دنبال سیبیلش میدوعه.. :)


 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۸
pejvak

PART1



می دانی رفیق؟ یک سری ها هستند که نیازمند طلسم های اجق وجقه تواند! یک سری ها هستند که قرار است من اسم ببرم و تو طلسمشان کنی. مثلا کاری کنی که یکی مثل خودشان بر سرشان خراب شود. یکی که مثل خودشان یک فــــــــــاک بزرگ باشد بین او و کسانی که دوست داری.

بیا و این ها را طلسم کن، کلافه ام می کنند و گاهی دلم می خواهد مثل بچه ها غر بزنم و کسی را پیدا کنم که به جای من انتقام بگیرد.

این آدم های مسخره ای که می آیند یک قسمت بــــــــــــــــزرگ از زندگی ات را برمی دارند و گورشان را گم می کنند و فکر می کنند که خوب میشوی.. فکر می کنند که خب به درک! به جهنم! خوب می شود، او که یاد گرفته هی با مخ فرو برود توی لجن و باز بکشد بیرون.. باز هم میزند بیرون و همه چیز تمام می شود و ما فراموش می شویم و این قسمت بـــــــــــزرگ هم به زباله دان تاریخ می پیوندد و هیچکس چیزی را به یاد نخواهد آورد.

گورشان را گم می کنند و هراز گاهی بین مرور خاطراتتان یک فــاک قشنگ نشانت می دهند و میگذارند تو تنها بنشینی و فکر کنی که در کدام حالت بی خیال تری:

1- تو هم یک فـــاک قشنگ نشان بدهی

2- بنشینی و به فـــاک قشنگ رفتنت بخندی ( یا گریه کنی! فرقی نمی کند. )


و به زندگی ات ادامه میدهی و توی دلت می گویی ههه! تو که اصلا برای من وجود نداری گوجه! ( عای هیت گوجه :| ) بعد ناگهان به خودت بیایی ببینی یک قسمت از ذهنت تبدیل به یک میدل فینگر شده و  یک access denied در همه جایش چشمک می زند. حالا اینها خوبند مثلا! بدیش حس خلائی لعنتیست که همه ی جایت را پر میکند.. مثلا می خواهی یه گهی بخوری که در حین تناول آن گه یک خاطره ای باید بیاید که نمی آید و می خواهی فکر کنی و... access denied!!!! به ادامه ی تناولتان می پردازید.. ولی یک چیزی کم است.. یک چیزی هیچوقت مثل قبل نمی شود، یک چیزی میریند به احساس خوبتان و گه خوریتان در یک صدم ثانیه تبدیل به فـــاک قشنگ دیگری می شود. مثلن رابطه ی ریاضی اش می شود فـــاک قشنگ ضرب در هرچیزی می شود یک فـــاک قشنگ!


رفیق ببین! 90% آن چیزهایی که باعث شده بود ب من بگویی گالادریل به همین چیز قشنگ تبدیل شده.. الان مثلا می توانی بگویی اسمیگل.. می توانی بگویی گالوم! و حالا هرچیز دیگری که بین آن کتابهای لعنتی ات پیدا می کنی.. 



PART2


ببین! همه هی می گویند دروغ ها اشکال مختلفی دارند. یک چیزی مثل گونه های مختلف جانوری، با بعضی هاشان می شود یک مملکت را اداره کرد مثلن، با بعضی هایشان هم ناگهان تبدیل به آدم های شاخ و داف و پاف و یک سری چیزهای دیگر می شوند. گونه ی دیگری هم وجود دارد به نام تکذیب کنندگاه که هی تاکید می کنند که تا به حال دروغ هایشان را به خورد هیچ بنی بشری نداده اند ولی خب مصلحت های زندگی زیاد است و غیره!

و ما میان سیل این دروغ ها زندگی میکنیم و پوستمان هی کلفت تر میشود ( پوست کروکدیل مثلا! ) و هی بیشتر غر میزنیم به سر بشریت و.. بله! ما کلا متفاوتیم! ما اصلا از دماغ فیلم افتاده ایم و خیلی خفنیم و بقیه نفهم اند! کلا هر آنچه خارج از فهم ماست نفهم است!  اصلا ما مرکز ثقل دنیایی هستیم که.. چقدر؟ یه میلیونیمش را هم نمی شناسیم مثلن!

بیایید! بیایید برویم تی شرت های چگوارا را بپوشیم و دو خط در مورد زندگی اش در ویکیپدیا بخوانیم و خیلی شاخ باشیم که خدا کلن شاخ ها را دوست دارد. بعد هم برویم آدمیزاد گونه هزار گونه ی دیگر از دروغ ها را کشف و ضبط و ثبت و کوفت کنیم و کلی به خودمان ببالیم و اسم های اجق وجق رویشان بگذاریم که به خورد نسل آینده بدهیم.. که خب از همین جا سلام و یکی از آن فــــاک های قشنگ بر شما! این وسط یکی هم مثل من غرق در یک مشت افکار مسخره ی بی سر و ته، سر از قسمت اعتراض گرای ذهنش در می آورد و قصه می بافد و کلن از دماغ فیل افتاده مجددا! گــوزش طلاست اصلا! و دریغ از یک مثال درک که بی شعور! تو که لالایی بلدی.. چرا نمی میری؟



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
pejvak

آدم فک میکنه هیچوقت برای رسیدن به آرزوهاش دیر نیست.. فکر میکنه مهم نیست کِی.. فقط مهم اینه که بهش برسه. ولی الان به یه سری چیزا نگاه میکنم و میبینم به چیزایی رسیدم که یه زمانی به دست آوردنشون برام آرزو بوده و الان اینقدر طوووول کشیده به دست آوردنشون که حتی برام مهم نیستن دیگه.

داشتم فکر میکردم، میشه که روحه توی هورکراکسم جا به جا شه؟ مثلن یه وقتایی هست یه چیزی رو نگاه میکنی ته دلت خالی میشه.. حس میکنی واقعا به خوده خوده خودت وصل شده.. بعد یه روزی میاد.. مثل امروز به همون چیز نگاه میکنی که افتاده یه گوشه و اونقدر سرد و خالی و پوچه که یه لحظه با خودت فک میکنی.. این اصن ماله منه؟؟


لیست آدمایی که باید بکشی.. نه اصن الان واقعا برای خودمم سوال شد :-؟ چرا اول اون دوتا؟؟ 


حالا هرچی.. به موقع به آرزوتون برسین کلن.. :)

+when memories hit you, it hurts like f*ck






۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۱
pejvak

گاهی هم باید خِر خودت را بگیری محکم بکوبی به دیوار، زل بزنی توی چشم های خودت و مثل این فیلم ها آرام در گوشت بگویی: لیو! لیو اَند نِوِر کام بَک! 

و بعد رها شوی.. بدوی.. بدوی و پشت سرت را هم نگاه نکنی، آنقدر دور شوی که اسمت را از یاد ببرند. یکی بود می گفت آدم ها که میمیرند تا توی گور نگذاریدشان این پروسه ی فراموشیتان آغاز نخواهد شد.. شاید تو هم بروی و خودت را جایی به گور بسپاری.. بروی و خودت را زیرخروار ها خاک فراموش کنی.. تا فرار کنی از گریه هایت که ناگهان خودشان را بین خنده هایت جا می دهند.

بگذاری خاطره ها بروند به درک! و فکر نکنی.. فکر نکن.. فقط بخندی به تمام حرف هایی که گفته شد و فراموش شد.. که همه چیز به نام تو تمام شد..

حرف هایت بی ربط شوند مثل نوشته های من، خط ها را گم کنی، کلمه ها را، فراموش کنی چه می گفتی و ناگهان سیاهچاله ها وسط اتاقت ظاهر می شوند. امتحان میکنی.. که انتهای این لعنتی کجاست.. که کجا تمام خواهد شد.. که این سرطان چرا نمی کشد.. که چرا هنوز هستی و تف! تف که نمی شود تا ابد چشم بست، تف که بیداری مثل پتک روی سرت کوبانده می شود.



آدم باید بعضی وقت ها به سوگ یک سری حرف ها سیاه بپوشد و اشک بریزد، یک سری حرف های که قرار بود مقدس باشند مثلا، قرار بود باقی بمانند، قرار بود حرف هایی باشند که خاطره های قشنگ می شوند.. گاهی باید به سوگ خاطره های لعنتی نشست، و فکر کرد به گذشت زمانی که مثل باد همه چیز را برداشت و مثل یک مشت غبار بی ریشه برد.. لعنتی.. چقدر همه دورند.. چقدر همه چیز تنهاست..


و راست می گوید، گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالی ست.. :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
pejvak




چاى داغى که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم، از دهنت افتادم :)





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
pejvak


آدم دلش دلخوشی های کوچک می خواهد. دلخوشی های کوچک و آبی و سردی که گه گاهی وارد زندگی ات شوند و بگذارند بغض غمگینی که گوشه ی دنیاییت جا خشک کرده بود برای چند لحظه ای دمش را بگذارد روی کولش و برود.. برود و تو حتی رفتنش را تماشا نکنی.. دلخوشی های کوچکی که شاید حتی باعث نشوند تو از ته دل بخندی.. بلکه فقط برای دقیقه ای کافی باشند که بنشینی روی صندلی ات و صدای باران را گوش کنی.

تمام مدت به این فکر می کنم که اسم هایمان در تاریخ نخواهد آمد، دنیا ما را از یاد خواهد برد و وارد سیلی از جان باختگان جنگ زندگی چندین و چند ساله مان می شویم. خیلی زود پیرمرد ها و پیرزن های نسل های بعد می شویم و فرزندانمان جوری نگاهمان خواهند کرد که انگار هرگز چیزی را درک نکرده ایم.. به افکار خاک خورده مان بخندند، چرا که هرچقدر هم پیش برویم باز هم غل و زنچیر های زمان ما را در دنیای خودمان بند می کند.

آدم نمیداند کی خسته می شود، کی می نشیند به آرتروز داشتنش فحش میدهد یا کی کمرش خم میشود و برای صاف ایستادن درد می کشد. فقط می داند که یک روز تمام این ها اتفاق خواهند افتاد و آن وقت تنها چیزی که باقی میماند یک مشت خاطره از دلخوشی های کوچک گذشته است که بیایید امیدوار باشیم از آن پیرمرد ها و پیرزن هایی نباشیم که دنبال یک جفت گوش مفتند که از سرگرمی های کهنه شان حرف بزنند و انتظار داشته باشند بقیه هم خوششان بیاید.. یا ار آن هایی که به چندش آور ترین حالت ممکن در تلاشند زمان را نگه دارند.

خیلی زود.. خیلی خیلی زود همه چیز واقعا تمام می شود و وقتی به خودت می آیی، هنوز باران می آید و از پشت پنجره شهر کاغذی و تنهایی را می بینی که کم کم تو را از یاد می برد. :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۱
pejvak

روز هایی هستند که بعد از یک خواب طولانی بیدار می شوی و یک زندگی کامل را تجربه میکنی. بیدار می شوی و حس میکنی شاید حداقل همین امروز همه چیز کامل باشد، میروی و می آیی و لبخند گشادت را تحویل دنیا میدهی و میگذاری و خوشحالی تا عمیق ترین بخش های ذهنت نفوذ کند و... دوباره از خواب میپری. خواب در خواب!  و بعد واقعا بیدار می شوی و سکوت خانه در گوشت زنگ می زند.


روزهای خاکستری و بیداری های پیاپی و موسیقی که مدام در گوشت تکرار میشود و به خودت که میرسی نشسته ای روی یک صندلی و ذل زده ای به دیوار مقابلت. مثل تمام روزهایی که پشت سر گذاشتی و حالا انگار مجبور شده ای چشم های لعننتی ات را باز کنی و ببینی که ستاره های آبی همه مرده اند و خوابت هرچند دردناک، اما بهتر از این همه خاکستری بود.


حس سنگین غریبه بودن و دلتنگی را در هم می آمیزی و فکر میکنی همه چیز تمام میشود. میگذاری کسالت بیاید بنشیند گوشه ی ذهنت و هی حرف حرف حرف.. با خودت حرف میزنی.. که شاید یک روح تنها آنجا ایستاده و نگاهت میکند.. که شاید تو مرده ای و اینجا هیچکس نیست.. که شاید کسی.. 

تصویرت را باد می برد..




:)


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۶
pejvak