Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

احساس خفگی می کنم. انگار که تمام این ها دست و پا زدن های آخرم برای مقابله با چیزیست که می دانم دیر یا زود از راه می رسد. اصلا می دانستی؟ می دانستی که من هیچ گاه در مقابل مرگ دست و پا نزدم؟ . می دانی که باری دریا مرا به خود فراخواند و من دست هایم را باز کردم تا بلعیده شوم؟

 

حتی دریا هم مرا تف کرد.

 

تو بگو... چه بلایی سر نهنگ هایی می آید که در خشکی گیر می افتند؟

گاهی دلم می خواهد به اندازه ی یک دریا گریه کنم. آن وقت شاید از این زمین حشک خالی از همه چیز خلاص شدم. آن وقت شاید تبدیل به تنها نهنگ دریای شخصی ام شدم.

 

کاش هنوز صورتت را به یاد داشتم. کاش هنوز صدایت توی گوشم زنگ می خورد. کاش خدای بهتری داشتیم، یا کاش تو کمی مهربان تر بودی. 

تو از دست رفته ای اما

تو مرده ای و مردگان را هیچ بازگشتی نیست.

 

شاید تمام این ها خصوصیت پاییز است. شاید این حال بغض آلود همه ش تقصیر آمدن پاییز است. شاید هم از دنده ی خوبی بیدار نشده ام. شاید دستی امروز را طلسم کرده که من لحظه به لحظه به یاد تو باشم. 

چرا مرگ را اینقدر نزدیک حس می کنم؟ انگار که مقابلم ایستاده. نفس به نفس، چشم در چشم. کاش کمی بیشتر ترسیده بودم. می دانی؟ انگار که نگاهم... جهت نگاهم عوض شده. 

به تلوزیون قدیمی و خاموش خیره می شوم و دختری از میان یک عالم سیاهی مرا برانداز می کند. دنیایش برایم غریبه است. نگاهم می کند. به صورتم که از دست رفته، به چشم هایم که زیرشان گود افتاده، به دستانم که خالی اند.

راستش را بخواهی از نگاهش خجالت می کشم. به نظرم تمامی انعکاس های تلوزیون قضاوت گرند. وقتی که بلند شد برود، نگاهش بی تفاوت بود. صدای شکستن چیزی را درون سینه ام می شنوم. چقدر تصاویر بی رحم اند.

می دانی؟ اگر قرار باشد بمیرم. اگز قرار باشد تکه های قلبم را بگیرم توی دستم و بخواهم بروم که همه چیز تمام شود، می پرم توی چاه حمام.

می دانم که شاعرانه نیست. می دانم که اصلا هیچ چیز نیست. ولی من به سوی چاه تاریک و مرموز حمام قدم برخواهم داشت. می بینی به چه چیز هایی فکر می کنم؟ چیزهایی مثل دوران آب، وقتی که توی چاه می ریزد. به نطرت یک روزی من هم همینطور جاری می شوم؟ 

 

می بینی چقدر راحت از تمام صحبت ها و بحث ها و موضوع ها دور می شوم؟ راستش را بخواهی من حق را به تو و رفتنت می دهم. من حق را به اتوبوسی می دهم که تو را خیلی دورتر از آنچه که قول داده بودیم برد. دارم تجزیه می شوم. حق می دهم که روزهای کدرت را با یک رفتن ساده تمام کنی.

فکر می کنم به زبان آوردن نامت هم شجاعت می خواهد و من همیشه بزدل بوده ام. وگرنه که تا الان هزاران بار مسیری که رفته بودی را آمده بودم. ولی نمی دانم. اصلا مگر قلب های شکسته هم توانایی دوست داشتن دارند؟ مگر می شود با تکه های پوسیده ی یک قلب متلاشی شده عشق ورزید؟ بحث هم سر همین چیزهاست اصلا. سرنوشت تو از ابتدا رفتن بود و من یگانه نامیرای جهانی ام که به بی تو بودن محکوم است.

 

داشتم خواب خیره شدنت به خورشید را می دیدم. خواب موهایت که در نور آتش می گیرند. آنقدر به پشت سرت خیره ماندم، آنقدر صدایت نکردم که آخر همان خورشید تو را با خودش برد. آخرش شبیه له کردن ته سیگار توی یک زیرسیگاری کثیف بود. آخرش شبیه تلخی یک بادام خراب بود.

من بیداری را بدون تو عق می زنم. طعم خونی که دهانم را پر می کند... چرا حتی در خواب هم نگاهم نمی کنی. لعنت به تو و آن خورشید لعنتی ات.

لعنت به سکوتی که در شب های زمستان جاری می شوند.

به خاطره ی دستان کبودت که در جیب های من بود.

به صدایت که می لرزید

و لب هایت که هر روز کبود تر می شد.

به چشم های کدرت زیر خروار خروار خاک

و کرم هایی که توی مغزت وول می خورند.

 

خسته ام! کاش این را می دانستی. مرا به خانه ام بازگردان. مرا به سکوت تاریک اعماق دریا فرابخوان. مرا از این سقوط بی انتها در لانه ی خرگوش بیرون بکش. اگر قرار بود به جایی برسم، اگر قرار بود بلاخره جایی فرود بیایم تا به حال اتفاق افتاده بود.

 

من دیوانگی ام را پشت یک دیوار رها کرده ام که زجه بزند.

مثل وقت هایی که زامبی پشت پنجره برایم لالایی می خواند... صدایش را می گویم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۴۲
pejvak