Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


امروز نشستم همه ى سر رسیداى قدیمى مو انداختم دور. دلم میخواست بسوزونمشون ولى نمیدونستم کجا اینکارو کنم که خونه رو آتیش نزنم. در نهایت به همین سطل آشغال رضایت دادم.

یدونه یدونه ورق میزدم و میخوندم... نمى دونستم دلم گرفته یا چى. حس جالبى نبود حقیقتا! میدونستم که واقعا دلم نمیخواد بندازمشون دور... ولى این گذشته و اون خاطره هاش... خب، مثل یه انگلن! افتادن به جونم و دلم میخواست بندازمشون دور. دلم میخواست اینقدر ازم دور شن که دیگه هیچوقت به یادشون نیارم.

دلم میخواست بعضى از صفحه هاشونو نگه دارم. ولى حتى اونا رو هم انداختم دور... و حس میکردم دارم چیزایى رو از دست میدم که هرچند برام مهمن، ولى وقتشه که فراموش شن. نمى شه تا ابد با روح گذشته اى زندگى کرد که به یادت نمیاره... نمى شه تا ابد اون دختر غمگین پایین تپه بود و توى یه فنجون چاى غرق شد.

چقدر نمى تونم خودمو به خودم توضیح بدم... چقدر ذهنم مشغول چیزاییه که حتى دیگه برام مهم نیستن!

شاید تمام این مدت داشتم مى نوشتم که از همه چى فرار کنم... ولى مگه این اشتباه نیست؟ مگه نه اینکه هر وقت میخواییم بنویسیم همه ى دنیا تو یه نقطه برامون جمع میشه؟ پس چجورى میشه فرار کرد؟ چجورى میشه احساسى رو توضیح داد که حتى دیگه به یاد نمیاریش؟ ولى جاش هنوز درد میکنه. جاى دنیایى که میگفت یکى بود یکى نبود... بعد از تو ابرا اژدها میومد بیرون و توى دیوارا یه عالمه آدماى کوچیک زندگى میکردن.

واقعیتش اینه که اینقدر به اون سررسیدا وابسته بودم که دلم میخواست برم سطل آشغالاى کوچه رو واسه پیدا کردنشون خالى کنم... ولى رفتنیا رو باید رها کرد... بعدشم نشست و با اون آخرین جرعه ى چاى همه ى اون بغض هزارساله رو داد پایین... که شاید سال بهترى برسه.




۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۷
pejvak

 

یک روزهایی هم بود که آرزو می کردیم کلمه به اندازه ی کافی قدرتمند باشد. یک زمانی هم بود که آرزو می کردیم که باور داشتنِ ماندن ها کافی باشد... و حالا من مانده ام این سوی تمام آرزوها و کسی آرام آرام تکرار می کند که فاصله به اندازه ی طولانی ترین یک سانتی متر جهان است... کسی آرام آرام تکرار می کند که از دست رفته ها را باید گذاشت در گوشه ی دنیایی که هرگز به یاد نمی آورد و رفت! آنقدر رفت که همه چیز را پشت سر جا گذاشت... آنقدر رفت که آرزو چیزی جز آن خوابِ گنگ بعد از ظهر نباشد... همانی که تا ابد به یادت باز نخواهد گشت.

من نشسته ام اینجا و زمستان خزیده لا به لای لباسم و تابستان از همین حالا مزه ی گسش را پاشیده بر دنیایم... و من می دانم که این سالی که در راه است هم مثل هزاران سالی که در زندگی های قبلی گذرانده ام چیزی جز چهار فصل تنهایی پی در پی نیست. شاید به یاد نیاورم و شاید یادت در لا به لای این روزمردگی هایم تا ابد خاموش بماند... شاید رویایی از تو را در میان آخرین برف سال ببینم و نامت به خاطرم نیاید... هزاران شاید پیچیده توی سرم و از میان تمام این شاید ها، یک " ای کاش" بر شانه هایم سنگینی می کند و خب... مهم نیست که ذهن چقدر دور می رود و خاطرت چقدر گم می شود... همین یک آه میان خنده هایم برای بازگرداندن خیالت کافی ست و هرچند می دانم که واژه هایم چقدر ضعیفند اما بگذار برای همین یک بار، آرزو کنم که ماندنت را همینقدر کفایت کند... همینقدر که من باشم و تو و نگاهی که انگار هزار سال است در این طولانی ترین فاصله ی یک سانتی متری جهان جا خوش کرده.

 

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۲
pejvak

 

 

- I still love her, but you see, the love isn't enough. It doesn't carry you through.

- so. you didn't get happily ever after.

- No, but that's life you know? Most of us just get messily ever after. That's alright.

 

 


 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۹
pejvak



یه همچین چیزایی...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۹
pejvak