paper minds
آدم دلش دلخوشی های کوچک می خواهد. دلخوشی های کوچک و آبی و سردی که گه گاهی وارد زندگی ات شوند و بگذارند بغض غمگینی که گوشه ی دنیاییت جا خشک کرده بود برای چند لحظه ای دمش را بگذارد روی کولش و برود.. برود و تو حتی رفتنش را تماشا نکنی.. دلخوشی های کوچکی که شاید حتی باعث نشوند تو از ته دل بخندی.. بلکه فقط برای دقیقه ای کافی باشند که بنشینی روی صندلی ات و صدای باران را گوش کنی.
تمام مدت به این فکر می کنم که اسم هایمان در تاریخ نخواهد آمد، دنیا ما را از یاد خواهد برد و وارد سیلی از جان باختگان جنگ زندگی چندین و چند ساله مان می شویم. خیلی زود پیرمرد ها و پیرزن های نسل های بعد می شویم و فرزندانمان جوری نگاهمان خواهند کرد که انگار هرگز چیزی را درک نکرده ایم.. به افکار خاک خورده مان بخندند، چرا که هرچقدر هم پیش برویم باز هم غل و زنچیر های زمان ما را در دنیای خودمان بند می کند.
آدم نمیداند کی خسته می شود، کی می نشیند به آرتروز داشتنش فحش میدهد یا کی کمرش خم میشود و برای صاف ایستادن درد می کشد. فقط می داند که یک روز تمام این ها اتفاق خواهند افتاد و آن وقت تنها چیزی که باقی میماند یک مشت خاطره از دلخوشی های کوچک گذشته است که بیایید امیدوار باشیم از آن پیرمرد ها و پیرزن هایی نباشیم که دنبال یک جفت گوش مفتند که از سرگرمی های کهنه شان حرف بزنند و انتظار داشته باشند بقیه هم خوششان بیاید.. یا ار آن هایی که به چندش آور ترین حالت ممکن در تلاشند زمان را نگه دارند.
خیلی زود.. خیلی خیلی زود همه چیز واقعا تمام می شود و وقتی به خودت می آیی، هنوز باران می آید و از پشت پنجره شهر کاغذی و تنهایی را می بینی که کم کم تو را از یاد می برد. :)