Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۱۳ مطلب با موضوع «the other side of my life» ثبت شده است

 

پاییز در انتهاى خیابان شلوغ تابستان منتظر تاکسى مانده.

چتر سیاهش را در خانه جا گذاشته و یقه ى کتش را بالا زده تا گردنش خیس نشود. قوز کرده و نفس هاى آخر سیگارش را مى شمارد. آرام... آرام مى سوزد.

ماشین ها آب جمع شده در چاله چوله هاى شهر را بر هیکلش مى پاشند...

لعنتى! نمى فهمم.

پس چرا هیچ ماشینى جلوى پایش ترمز نمى کند؟

انتظار مرا مى کشد!

پاییز... آه پاییز! اى کاش که کمى زودتر برسى.

 

 


 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹
pejvak


روزى روزگارى دخترى زندگى میکرد که بلد بود بمیرد! منظورم این نیست که خودش را گم و گور مى کرد یا براى مدتى از همه فاصله مى گرفت. منظورم این نیست که اخلاقش چنان ناگهانى تغییر مى کرد که فکر مى کردید مرده و کسِ دیگرى زاده شده.

به طور قطع و بى هیچ شکى دخترک بلد بود واقعا بمیرد! 

مى توانست بنشیند روى صندلى کنار شومینه و درحالى که چاى میخورد بمیرد. مى توانست کتاب به دست و مچاله شده در گوشه ى اتاقش بمیرد و یا مى توانست پتویش را بپیچد دورش و همینطور که بالاى سر شیر منتظر مانده بود که سرریز نشود جانش را تسلیم دنیا کند.

وقتى مى مرد، مهم نبود چقدر محکم در خانه اش را مى کوبند، چند صد نفر به گوشى اش زنگ مى زنند، چه کسانى در خیابان هاى شهر مى میرند و گربه ها چقدر میو میو مى کنند... او هرگز چشم هایش را باز نمى کرد.

دخترک بلد بود بمیرد! بدون اینکه کسى او را به یاد بیاورد. بلد بود وقتى که مى میرد زندگى نهنگ گونه اى را آغاز کند که از بدو تولد همراهش بود.

مهم ترین سوال زندگى پر از مرگش نیز این بود که اول نهنگ بوده یا انسان! دخترک بدن عظیمش را زیر آب تکان میداد، با دمش آب را کنار مى زد و هر بار که سر از آب بیرون مى آورد زندگى به او بازمى گشت... زندگى ِ پیچیده شده لاى پتوى ضخیم خاطرات چرکین.

دخترک هزار بار مُرده بود... فقط انگار بلد نبود مُرده باقى بماند.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۳
pejvak


I know you don't understand me...

I don't understand me :)




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
pejvak



دارم از من... به من... در من... فرار میکنم. چرخه اى که انگار هرگز تمام... نمى شود؟

دارم از مرگ، میمیرم

این جهان به منى که منم، حتى یک بار هم ختم... نمى شود؟

دارم خودم را توى وان... خواهم مُرد! 

این چشم را با یک نفس... خواهم بست!

این درد را پیچیده لاى یک کفن... خواهم بُرد!

من هردومان را از زندگى... خواهم بُرد!



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۱
pejvak


هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه هاى آخرین نسل دراکولاست

از بین خواهد رفت اما نه به زودى ها

از گردن و آینده ات جاى کبودى ها


                     سید مهدى موسوى




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۲
pejvak


یک روز،

حالا هر روزی که بود،

زندگی، بارانی بلند و سیاهش را می پوشد، کلاهش را روی سرش می گذارد و با چمدان کوچکش جوری می رود که انگار هرگز...

که انگار هیچوقت...

که بیا فراموش کنیم که هرگز هیچکس...


یک روز، یکی از همین روز ها، یک روزی که مهم نیست کدام روز است، زندگی فالش را توی مترو خواهد فروخت.

زندگی یک روز خسته می شود... زندگی یک روز نیاز پیدا می کند کسی گرد و خاک روی شانه هایش را بتکاند.


زندگی یک روز، حالا هر روزی که بود، با یک اتوبوس کهنه، و یک جاده ی یک طرفه... یک نفره...

می رود!


زندگی مثل پیرمرد... در حال مرگ

زندگی مثل پیرزن... پیچیده لای چند متر کفن


زندگی مثل بچه ای که نیامده مُرد

زندگی مثل من... که باید...


می دانی؟

یک روز، حالا هر روزی که بود... زندگی یک جایی خواهد مُرد!




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۷
pejvak



I think if a person wants to do something, like die, they do it.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۴
pejvak


سخت ترین قسمتش وقتیه که مجبور میشی باور کنی همه چی مثه قبل شد! قبل ِ خیلی دور، قبلی که ازش فرار کردی..

به اون درِ کوچولو داشتم نگا می کردم، هی ازش رد میشدن، یکم رو اون لولا های کوچیکش تاب می خورد، بعد آروم برمی گشت سرجاش.. برای یه لحطه فکر میکرد از اونجایی که هست کنده شده.. بعد هی آروم میشد، هی آروم تر میشد.. بر می گشت سرجای اولش.. هی دوباره یکی رد میشد.. هی آدما دارن میان از روم رد میشن، هی من فکر می کنم میتونم بگذرم، هی برمی گردم همون جایی که بودم.. هی برمی گردم به یه مشت شب مسخره و پر از فکر و اینا..

روراست و اینا باشم؟ از اینکه شبا بخوابم میترسم.. میدونم مسخره ست.. ولی راحت تره خودتو بین یه مشت فیلم و کتاب تا صب سرگرم نگهداری و همین که هوا روشن شد بگیری بخوابی.. چشم بند میذارم که بتونم بخوابم.. ولی همش میزنمش کنار، یکم پنجره رو نگا می کنم.. دوباره میذارمش.. کابوسا.. کابوسا مزخرفن، فکرایی که قبل از خواب میان تو سرم، کارایی که دلم می خواد انجام بدم.. حسی که توی خواب دارم.. اینکه یه شب قاتلم، یه شب دارم سقوط میکنم، یه شب دارم کم رنگ میشم.. اینقدر کم رنگ که نامرئی میشم.. می دونی چجوری؟؟


یه کوچه هست.. همیشه خلوته.. همیشه خیلی خلوته.. احتمالا برای اینکه تهش بن بسته، از 12 به بعد شاید دو سه تا ماشین بیشتر اونجا نباشه، بعضی شبا میرم اونجا.. یه تیکه چوبم می گیرم دستم آهنگ گوش میدم سر تا تهشو هی میرم و میام.. بعضی وقتا دلم نمی خواد برسم به تهش.. وسط راه برمی گردم دوباره از اول همون راهو میرم.. اگه بارون بیاد می تونم برقصم.. شبایی که حوصله ندارم برم اونجا بهش فکر میکنم.. به چراغاش، به اون در ترسناکه، به اون ماشین داغونه.. هیچوقت صبا نمیرم اونجا.. اینجوری حس میکنم یه راهیه که فقط شبا باز میشه.. 

نمی دونم چرا اینا رو میگم..

دلم واقعا تنگ شده بود.. ولی داشتم به این فکر می کردم ک ششششششتتتت چقدر سخته آدم احساسشو توضیح بده.. چقدر سخته دنبال یه کلمه ی درست بگردی، چقدر سخته همه چی.. داشتم فکر می کردم چقد میشه یه سزی آدما رو دوست داشت و یه سری دیگه چقدر دورن.. 


+ میدونی وقتی میگم دلم برات تنگ شده ینی واقعا دلم برات تنگ شده.. (smn)


بیشتر وقتا میدونم غیرقابل تحملم، وحشی :|، مزخرف.. تو این بیشتر وقتا از خودم متنفرم.. میدونم خو گرگه میگه وقتی میشه از بقیه متنفر بود چرا از خودت متنفری.. ولی از خودم متنفرم.. از خودم یه جوری متنفرم که میتونم دو مین بات حرف بزنم و برینم به همه چی..

کلن اینکـــــــــــه.. عاره! من عملن ریدم و هرگهی که تا حالا تناول کرده بودم بی فایده بوده یحتمل.. در همین راستا عایم دان! میدونی؟ جدی جدی دان! 

میدونی؟ فک کنم بازم گرگه راس میگفت که همه ی عادما میتونن اونجور کارایی که من تو خواب انجام دادمو انجام بدن فقط کافیه به انداره ی کافی وارد اون قسمتای تاریک و عمیق و مسخره ی روح و این شر و وراشون برن ( سام تینگ لایک دت ) نه اینکه بخوام برم اون کارا رو انجام بدما.. فقط عادم تعجب میکنه که چقـــــــدر میتونه یه سری چیزا رو دیگه احساس نکنه..






پژواک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۱۲
pejvak

 

بعضی وقتا فکر میکنم اگه بخوای واقعا خودت باشی باید یه نقاب داشته باشی. بیشتر وقتا قایم شدن راه بهتریه برای اینکه خودت باشی و مجبور نباشی فیلم بازی کنی. میدونم ک حوب میشم، همه چی حل میشه ب مرور.. 

میدونی؟ میتونی خودتو قایم کنی، میتونی یه کاری کنی فراموشت کنن.. بستگی ب خود آدم داره، بستگی داره میتونه این مرحله ی مسخره رو بگذرونه؟ اونجایی که همه ی کارایی که کرده جواب میدن و میبینه که کم کم دور و برش خالی میشه، فراموش میشه، مثه همون پراید مثلن! انگار خودتو تبدیل به پراید کنی! همیشه جلوی چشم باشی ولی هیچکس بهت توجه نکنه، انگار اصلا هیچوقت وجود نداشتی.. می فهمی؟

امروز صب خیلی دلم می خواست پز بدم! همین الانم دلم می خواد پز بدم! بعضی وقتا تمام چیزی که آدم می خواد چندتا دوسته که بیان برینن تو برنامه ی ریدنت به خودت.. حتی اگه خودشونم ندونن دارن اینکارو میکنن، شاید خودشونم ندونن که چقد مهمه که هستن.. 

خوبم میدونی؟ از اون خوبایی که همه ی بگاهای دنیا خرابش نمی کنن.. 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱
pejvak



We're creatures of the underworld 

We can't afford to love 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۸
pejvak