منم و تمـــام این هزار فکر که تویى
من مانده و ام تمــــام این درد لعنتى... که تویى!
من مانده ام و صداى پاى قطارى که... یک روز مى روى!
من مانده ام و شب و هر هزار و یک قصه اى که خب... شاید تویى!
من مانده ام و خواب مارا... من را، چشم هایت را... خیلى دور خواهد برد.
من مانده ام و باران هم بعد از تو احتمالا... شاید... ممکن است روزى...
یک روز خواهد مرد.
شکسته مانده ام از این درد لعنتى... که تیر مى کشد
شکسته مانده ام از دودى که تو را پیر ِ پیر... سیگار مى کشد
نشسته ام به احتمال محال بازگشت هاى دروغینت
خراب مى شوم هى هر روز در این نشست هاى دیرینت
که صدایت مى پیچید توى سرم... بمیر!
که مرده ام هزار سال است و خب... به درک! یک بار دیگر هم بمیر
مرگ را بریز توى فنجان چایى که سرد شد
مرگ را بریز در من... که توى همین سرما... فکر کنم حل شد
فرار کن از زندگى که شاید...
فرار کن از خودت که باید...
فرار کن مرا... که گور کردى
فرار کن مرا... که یکى از آن دور ها مى گفت
خود کردى؟
بنشین!
بنشین به این غم هزار ساله که تمام نمى شود
بنشین که حرفم با تو به این زودى ها تمام نمى شود
#پژواک