Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

موضوع اینه که چفدر با تنها بودن راحتی. اینکه شب که می خوای بخوابی صدای خودتو تو سرت بشنوی که داره بارها و بارها پشت سر هم تکرار می کنه که به معنای واقعی کلمه کاملا و حتما تنهایی و هیچکس نیست.

چس ناله هم نیست. فقط تنها بودنه. فقط فهمیدن اینکه هیچوقت هیچکس نبوده، نیست و نخواهد بود. که بدونی به هیچ جا تعلق نداری. به هیجکس. فرقی هم نمی کنه واقعا چه اتفاقی برات بیافته. فرقی نمیکنه زود بمیری یا دیر بمیری. فرقی نداره که خودت خودتو بکشی یا اینقدر زندگی کنی که مرگ خودش بیاد بشینه جلوت. هیچی هیچ فرقی نداره واقعا. 

نمی فهمم چه اصراریه که آدم حرف بزنه. یه چند وقتم امتحانش کردم. حرف زدم. سعی کردم صادق باشم. بیهوده ترین ساعت های زندگیم!

با کی میشه حرف زد؟ با دوستام؟ هوم. من عاشق رفیقامم ولی حتی اونا هم نه. اون لحظه ای که به خودت میگی حرفتو راحت بزن و می زنی، وقتی ساکت میشه، چپ چپ نگاهت می کنه، از دستت ناراحت می شه، قهر می کنه و غیره. خب بگم که چی بشه؟ می فهمی چی می گم؟ حوصله م از لبخندای احمقانه سر رفته. از این حس پوسیدگی. از آدمای خنگ، از آدمای باهوش، از آدمای خیلی باهوش... از همه چی حوصله م سر رفته.

آدم نباید به خودش دروغ بگه. بلاخره یه جایی دوباره وافعیت میاد و یه تف میندازه رو صورتت. اون موقع تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که سرتو فرو کنی تو بالشت و از ترس شنیده شدن صدات دو دستی جلوی دهنتو بگیری و اشک بریزی. هی به خودت، به صداهای توی سرت بگی ولم کن. واقعا دیگه ولم کن! نچ! فایده نداره. اون موقع تنها جمله ای که هزاران هزار بار باید با خودت تکرار کنی اینه که تو، توی یه دنیای به این بزرگی و با این همه جمعیت، کاملا تنهایی. تو بخشی از اون خانواده ای که باهاشون تو یه خونه زندگی می کنی نیستی. تو بخشی از جایی که توش کار می کنی نیستی، و تو بخشی از جمع دوستایی که داری هم نیستی. تو خودت خودتو با یه تیغ جراحی جدا کردی و گذاشتی کنار و حالا یکی دیگه داره زندگیتو می بره جلو. یکی که ادای تو رو در میاره، کارای تو رو می کنه، ولی واقعیتش اینه که دیگه هیچی براش مهم نیست. و وقتی می گه هیچی، منظورش واقعا هیچیه.

می دونی؟ خیلی وقتا میومدم اینجا باهات حرف بزنم و هیچوقتم هیچ اسمی ازت نیومد و بعد از اینم اسمتو نمیارم. مهم نیست اسمت چیه. اسما احمقانه ان. به خصوص وقتی به این نتیجه رسیدی که واقعا تو هیجکس نیستی. نه به این معنی که بی ارزشی (‌که ممکنه باشی )، فقط همین هیچکس بودن کفایت می کنه که با خودت به نتیجه برسی.

نمیتونم حرف زدنو تحمل کنم دیگه. از شنیدن جوابای احمقانه خسته م. از اینکه به هر کسی هر چیزی میگه یا میخواد سریع نسبت بهت گارد بگیره، یا ثایت کنه خودش بدتره، یا مقایسه کنه... وای از این مقایسه کردن. باعث میشه طرف شبیه یه بچه ی 4 ساله به نظر برسه. که به خدا صد رحمت به بچه های 4 ساله. درواقع بهترین مکالماتم با بچه های چهار ساله بوده. چه کسشر بازی ایه راه انداختیم آخه. حرف بزنیم حرف بزنیم. در مورد چی حرف بزنیم؟ می فهمی عصبانیتمو؟ تو خیابون راه میرم آدما رو می بینم عصبانی می شم. دارن حرف میزنن، حتی صداشونو نمی شنوم، ولی عصبانی می شم. از تصور اینکه این همه آدم دارن کسشر میگن عصبانی میشم. من جمله خودم. از دست خودم بابت نوشتن اینا عصبانیم می فهمی چی میگم؟

بازم مهم نیست. واقعیتش اینه نزدیک یه ماهه دارم به این فکر میکنم وقتشه که فراموش شم. فراموشی کم کم پیش میاد. ولی بلاخره اتفاق میافته. اولش دلشون برات تنگ میشه، بعد یکم دلخور میشن، بعد عصبانی میشن، یه مدت عصبانی می مونن و بعد اون پاک میشی. کسیم کاری به کارت نداره. انگار هیچوقت وجود نداشتی. از یکی مثل من چی میخواد بمونه مگه؟ تهش میخوان بگن فلان انیمه رو خیلی دوست داشت مثلا. یکیم در جواب میخواد بگه به تخمم. غیر از اینه؟ میخوای بگی نه؟ تو خودت بهتر از من میدونی قضیه چیه. فقط نمیخوای قبول کنی. به خاطر باورای مسخره ت. به خاطر حماقتی تو خودت جا کردی. به خاطر همه ی دروغایی که باور کردی. ته همه ی این حرفا یکیم میخواد بیاد با تمام هوشش بهت بگه عه فهمیدی؟ تازه داری مثل من میشی. وای که دلم میخواد این جمله رو بکنم تو کون سگ و بکشم بیرون. نمیدونم چطوری میشه که یه نفر به این نتیجه میرسه که میتونه یه جمله ای تا این حد کسشر و هجو بهت بگه. چقدر مگه  میشه احمق بود؟ 

آدما اصلا برای فهمیدن هم ساخته نشدن. هیچوقت هیچکس نمیتونه ادعا کنه که می فهمه. هیچکس از صداهای پشت افکارت خبر نداره. میدونی؟ همونایی که وقتی داری فکر میکنی، پشت دوتا فکر دیگه ت قایم شدن و دم تکون میدن. میدونی هستن ولی تصمیم میگیری نادیده شون بگیری. سعی میکنی بگی نه اونا واقعی نیستن. کسشر! اتفاقا تو دقیقا همونایی و بله! تو دقیقا همونقدر عنی. 

اینجوری حرف میزنم چون مجبورم. چون دارم مثل هالکی که همیشه مهربونه ولی یهو رد میده، رد میدم. انگار میخوام خودمو همراه با همه ی کسشرایی که تو دنیا وجود داره فرو کنم تو همون کون سگی که یه ذره پیش بهش اشاره کردم.

چرا دارم اینا رو مینویسم واقعا؟ که چی بشه؟ سگ اینجا رو نمیخونه واقعا. عین شهر اشباحه. باید بیشتر بیام اینور. دلم واست به شدت تنگ شده. میدونی؟ بین همه ی اینا، بین همه ی این تنهایی و خشم و حماقت، دلم برای تو خیلی زیاد تنگ شده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۸:۰۵
pejvak