Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

همه ی سیاهچاله ها یه چیزی دارن به اسم افق رویداد. خیلی خیلی ساده ش اینه که یه جور مرزه واسه سیاهچاله. اینجوری که شما اگه از اون مرزه رد بشی دیه فرو رفتن و بلعیده شدنت حتمیه. یه مقدار سخت ترش اینه که این منطقه ی کروی شکل در واقع منطقه ای از فضا و زمانه و ماده و نور فقط به یک سمت ( به سمت داخل سیاهچاله ینی ) می تونن حرکت کنن. اینم به این دلیله که توی افق رویداد سرعت گریز از سرعت نور بیشتره. ( سرعت گریز اون سرعتیه که شما نیاز دارین تا از گرانش هر چیزی فرار کنین ) و خب چون هیچ چیزی تو دنیا وجود نداره که سریع تر از نور حرکت کنه هر چیزی که نزدیک این افق رویداد بشه محکومه به بلعیده شدن توسط سیاهچاله!

موضوع اینه که مهم نیست چه اتفاقی داخل افق رویداد میفته... شما هیچوقت نمی بینینش.

و داشتم فکر می کردم که چقدر زندگی من اخیرا این شکلی شده. اولش وایستاده بودم یه گوشه و نگاه می کردم. به یه "هیچ" مطلق نگاه می کردم و می دیدم که چطور همه چی داره به سمت یه حفره ی سیاه بزرگ کشیده میشه و حتی نمی دونستم خودمم یکی از اون چیزایی هستم که داره بلعیده میشه. شاید حتی همون موقعی که داشتم نگاه می کردم هم به این نقطه رسیده بودم... ولی نمی شه گفت. هیچوقت نمی تونی بفهمی که کی از مرز این افق لعنتی رد شدی.

و بعد از اون سقوطه! سقوطی که هر لحظه آهسته تر میشه. هرچقدر بیشتر سقوط کنی زمان برات آروم تر می گذره... انگار که میلیارد میلیارد سال طول میکشه تا به انتهای سقوطت برسی. و این بدترین قسمته! اینکه خودتو ببینی که چقدر یواش داری به سمت یه پوچی میری. به سمت یه چیزی که هیچوقت نمی تونی ازش برگردی. نه اینکه ناامیدم... نه اینکه افسرده م... فقط خستم و می دونم که سقوط کردن (literally) چه حسی داره و فکر می کنم ترجیحش میدم به همه چی... ولی نه اینجوری! نه اینقدر یواش... نه اینقدر ابدی!

و خب! اگه بخوام همچنان به سبک و سیاق سیاهچاله ها حرف بزنم... حالا که به نظر میرسه از این افق رویداد رد شدم، هرچقدر هم که سعی کنم خودمو بکشم بیرون، هرچقدر هم که سعی کنم خلاف جهت این گرداب فضایی حرکت کنم، فقط این سقوط رو طولانی، طولانی... طولانی تر کردم! و خب که چی؟ آخرش اینه که به اون نقطه ی تکینگی میرسم و بوم! ( مطمئنم نیستم صداش اینجوری باشه ) تبدیل میشم به خود اون سیاهچاله ( یا حداقل بهش اضافه میشم) و منتظر می مونم که نفر بعدی سقوط کنه و نگاه می کنم و نگاه می کنم و...!

من الان درگیر این حجم از تنهایی و سکوت این سقوطم! یعنی تبدیل به یه " فراموش شده " شدن چقدر می تونه آروم باشه؟ اونقدر که تو یا هرکس دیگه ای که داره منو نگاه میکنه حتی نمی بینه که چقدر زیاد پیش رفتم؟ که چقدر زیاد... یادم رفت! من الان اونجاییم که دیگه هیچی دیده نمیشه.

یک عالم فرضیه و فلان بیسار هست واسه در اومدن از این وضع... یک عالمه معادله، یک عالمه همه چی! یک عالمه همه چی که یکی از یکی غیرممکن تر و دست نیافتنی تر و دور و دور و... . فکر می کنی مثلا چه اتفاقی میفته اگه این سیاهچاله یهو یه جوری تبدیل به یه کرمچاله شه که منو همه ی این داستانا بکشه بیرون و ببره تف کنه یه گوشه ی دیگه ی دنیا؟ هیچی... فقط یه دنیا سوال و فکر دیگه به همه ی این بی نهایت خستگی من از همه ی این فکرا اضافه میشه... 

پس احتمالا دست کشیدم... احتمالا اون دفعه ی قبلی که از این نقطه گذشتم از همه چیزی که توی سرم بوده دست کشیدم و شاید... فقط شاید... الان تو گذشته ایم که حتی به یادش نمیارم... شاید خیلی خیلی خیلی قبل تر از اینکه تمام این کلمه ها از سرم بریزه بیرون، رسیدم به این گذشته و شاید... همه چیز تو این چرخه ی سقوط و فرود خلاصه شده که من تا ابد... هی یواش یواش یواش... سقوط کنم. :)

 

 


 

دریافت

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۲
pejvak


چند وقت پیش کلیپ یه کنسرتی رو پیدا کردم که تو بچگیام خیلی میدیدمش و خراب شده بود سی دیش و غیره. بعد متوجه شدم اون آهنگایی که بعضی وقتا واسه خودم زمزمه می کردم و نمی دونستم اسمشون چیه یا از کجا اومدن مال همون کنسرتن. بازم تو همون دوره ی سنی پدرم بزرگم یدونه از این جعبه های موسیقی بهم داده بود که آهنگش با بقیه ی جعبه ها فرق می کرد. فورالیز و اینا نبود... صداش مثه مال بقیه خشک و مسخره و احمقانه نبود. با همون افراطی گری بچگونه م اینقدر اونو کوک کردم و شب و روز بهش گوش کردم که بلاخره کوکش خراب شد. بعد قرار شد خود پدربزرگم برام درستش کنه که اونم چند روز بعدش عمرشو داد به شما و من موندم و جعبه ی موسیقی خرابم و یه عالمه شلوغی که توش جایی واسه من نبود. با اینکه جعبه هه خراب شده بود عادت کرده بودم خودم پیچشو با دستم بچرخونم که دست و پا شکسته صدای آهنگشو بشنوم و با اینکه مثه قبل نبود... با اینکه صداش به خوبی قبل در نمیومد و من بعضی وقتا پیچشو خیلی تند می چرخوندم ولی به هرحال اون صداهه میومد. و بعد اتفاق افتاد... بزرگ شدم. جعبه ی پاندورای شخصیمو گذاشتم تو کشوی یه کمدی تو یه جایی که حتی سال به سال نگاهشم نمی کنم و آهنگشو انداختم تو اون ته مهای ذهنم و فراموش کردم.

نفهمیدم اسم اون آهنگ چی بود... هیچوقت دنبالش نگشتم، هیچوقت سعی نکردم پیداش کنم. شاید حتی بعضی وقتا شنیده باشمش و اهمیتی نداده باشم... نمیدونم! فقط بعضی وقتا تو شهرکتابا وقتی میدیدم این جعبه موسیقی چوبیا رو گذاشتن دسته ی همه شونو می چرخوندم و منتظر می موندم که فقط یکیشون اون صدا رو بده. آخرشم راهمو می کشیدم و می رفتم و باز فراموش می کردم. منظورم اینه که یه آهنگ مگه چقدر می تونه ارزش داشته باشه؟ اونم وقتی میدونی گوش کردن بهش چقدر غم میاره... چقدر خاطره!

بعد مثلا روزات همینجوری می گذرن و بلاخره یادگرفتی خیلی چیزا رو بریزی دور و فراموش کنی و بگذری و غیره و غیره... و یه نفر یه جایی تگت می کنه. آره! اپرا دوست داری اینو ببین... و می بینی! و گوش میکنی... و دلت می خواد گوشیتو ببری تو اون دورترین و عمیق ترین حفره ی دنیا دفن کنی. ولی خب که چی؟ چه فرقی میکنه؟ آهنگت برگشته و این دفعه مثه قبلنا فقط آهنگ نیس. یه نفرم داره می خونه و تازه می فهمی اسم اون خاطره ای که ازش فرار می کنی هم خاطره ست حتا :)) ینی literally ! 

بعد شروع میشه جنون مسخره ست... همه ی نسخه های آهنگ، همه ی کاوراش، هرچی که دستت بهش میرسه رو پیدا می کنی و بله! هی همینجوری فرو برو و هی همینجوری گوش کن و ایندفعه نه کوکی هست که خراب بشه و نه هیچ چیز دیگه ای.

ولی عادی میشه. و این قسمت بدشه. میدونی؟ شاید مثلا قبل از این فک می کردم وقتی بمیرم قراره این آهنگه تو سرم پخش بشه... یا چمیدونم! هرچی... قرار بوده جادویی چیزی داشته باشه... شاید اصلا قرار بوده یه کلیدی باشه که بدن دستتو بگن باهاش هر دری رو باز میکنی اون دره ختم میشه به نارنیا! وات اور! الان قراره اینقد ریپلی بشه که عادی شه... که دچار یه فراموشی بدتر از فراموشیای قبلی شه. مسخره ست که یه نفر چقدر میتونه درگیر نوستالژِی و خاطره ها و این چیزا بشه... یه لحظه داری به ببرای سخن گو و ماهی های قزل آلا و بی حد و مرزی خوبی یه نویسنده فکر میکنی و یه لحظه بعد یه آهنگی میاد و هرچی تو سرته رو زیر و رو می کنه... مسخره ست! همه چیش فقط مسخره ست.




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۷
pejvak