Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


I know you don't understand me...

I don't understand me :)




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
pejvak



دارم از من... به من... در من... فرار میکنم. چرخه اى که انگار هرگز تمام... نمى شود؟

دارم از مرگ، میمیرم

این جهان به منى که منم، حتى یک بار هم ختم... نمى شود؟

دارم خودم را توى وان... خواهم مُرد! 

این چشم را با یک نفس... خواهم بست!

این درد را پیچیده لاى یک کفن... خواهم بُرد!

من هردومان را از زندگى... خواهم بُرد!



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۱
pejvak



برات اتفاق افتاده؟ تجربه ش کردی؟ که نشسته باشی یه گوشه واسه خودت... چمیدونم! کتاب خونی، انیمه ببینی، فیلم ببینی... یا اصن هیچ کاری نکنی. بعد یهو یه حباب گنده آروم آروم بیاد بالا! از قفسه ی سینه ت رد شه برسه به گلوت گیر کنه همونجا... نفهمی از کجا اومده و بعد یهو قبل از اینکه بفهمی چی به چیه بترکه!

بشینی گریه کنی... اینقدر گریه کنی، اینقدر اشکاتو پاک کنی که چشمات قرمز شن و پوست صورتت بسوزه. نمیدونی چرا... نمیدونی از چی ناراحتی! فقط شبیه یه جوش چرکی شدی که باید اینقد فشارش بدی تا بلاخره هیچی ازش بیرون نریزه! ( میدونم مثال چندش آوریه! ولی اینجوریم.)

باز اگه میتونستی متوقفش کنی خوب بود. اینکه نه خودت شروعش کنی و نه بتونی تمومش کنی بدتره. حس میکنی ممکنه اینقدر آب بدنت کم شه یهو بیهوش شی... چمیدونم! سردرد... سرگیجه...  همینجوری چند ساعت می گذره و... لعنتی بسه دیگه!

بهش فکر کردی تا حالا؟ که اگه اینجوری بشه چی میشه؟ فکر کردی اگه یه روز دیگه نتونی متوقفش کنی چی میشه؟ نه حالا این اشکه رو... هر چیزی! اگه مثلا یه روز شروع کنی به خندیدن و دیگه نتونی جلوشو بگیری، شروع کنی به دویدن نتونی متوقفش کنی... شروع کنی به مردن... و نخوایی که متوقفش کنی!

الان بیشتر مثه اینه که نمی خوام! 




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۴
pejvak


نمیدونم دقیقا چى شد... کجا رو اشتباه کردیم، یا کدوم حرفو نگفته گذلشتیم که یهو اینقـــــدر دور از هم افتادیم :)

دلم تتگ شده..

شاید یه سرى حرفا رو دیر گفتیم، یه سریاشونم اصلا نباید میگفتیم و خیلى زود گفتیم.

شاید باید یاد بگیرم که همه میرن، حتى اگه بهترینات باشن

کسلم میدونى؟؟ دارم لحظه ها رو بالا میارم :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۱
pejvak


هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه هاى آخرین نسل دراکولاست

از بین خواهد رفت اما نه به زودى ها

از گردن و آینده ات جاى کبودى ها


                     سید مهدى موسوى




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۲
pejvak


حال خوبى ندارم واقعا...

دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست کجا باشم، نباید بیش از حد اونجا بمونم. شاید اصن اگر یه لک لک بودم زندگى برام خیلى آسون تر بود.

بعضى وقتا دلم مى خواد اینقد تند تند راه برم که بعدش یهو یه جایى سر و کلم پیدا بشه که هیچکس منو نشناسه... هیچکس نفهمه چى میگم.

حالم از اون حالاست که صب که بیدار میشى حس میکنى اتفاقاى دیروز اینقدر موندن رو دلت که زردابشونو پس دادن به معدت و تو همش میخواى بالا بیارى.

دلم میخواد بالا بیارم. همه چیو، همه کسو، همه منو..

میشه آدم بعضى وقتا حداقل واسه چند دقیقه ى کوتاه بیفته و بمیره؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۶
pejvak


یک روز،

حالا هر روزی که بود،

زندگی، بارانی بلند و سیاهش را می پوشد، کلاهش را روی سرش می گذارد و با چمدان کوچکش جوری می رود که انگار هرگز...

که انگار هیچوقت...

که بیا فراموش کنیم که هرگز هیچکس...


یک روز، یکی از همین روز ها، یک روزی که مهم نیست کدام روز است، زندگی فالش را توی مترو خواهد فروخت.

زندگی یک روز خسته می شود... زندگی یک روز نیاز پیدا می کند کسی گرد و خاک روی شانه هایش را بتکاند.


زندگی یک روز، حالا هر روزی که بود، با یک اتوبوس کهنه، و یک جاده ی یک طرفه... یک نفره...

می رود!


زندگی مثل پیرمرد... در حال مرگ

زندگی مثل پیرزن... پیچیده لای چند متر کفن


زندگی مثل بچه ای که نیامده مُرد

زندگی مثل من... که باید...


می دانی؟

یک روز، حالا هر روزی که بود... زندگی یک جایی خواهد مُرد!




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۷
pejvak


سکوت آنقدر عمیق در تو مى شکند که خودت هم مى مانى... این همه شیشه خورده از کجا آمد؟!

سردرد... سردرد... آدم دلش مى خواهد خودش را با مسکن خفه کند! حساسیت دارم... پارادوکس بین خواستن و نخواستن.

استرس دارم لعنتى! از شنیدن صداى پا هم استرس میگیرم. دفن مى شوم زیر لحاف و باران پنجره را در هم مى کوبد.

مى دانى؟ ترس چهره هاى مختلفى دارد... ترس بعضى ها... بعضى از این دخترها سوسک مى شود و ترس من هم صداهاى آشنا، ترس من هم جماعتى که نزدیکند، ترس من هم...

نمى شود که آدم یک عمر اشک بریزد! اگر میشد یک عمر اشک ریخت که دیگر کمبود آب نداشتیم... هرچند شور است... آدم با اشک خودش سیراب مى شود.

اگر این تاریکى چنبره نمیزد، اگر این تنهایى تجاوز نمى کرد... اگر این کابوس، این رویا... این خواب در ذهن مریضم وفور نمى کرد. اگر مى شد گفت که چقدر... سلام! مى دانى؟ که من چقدر... .

بیا نمیریم... بیا زندگى زهر شود، بیا خونت به خودت خیانت کند و قلبت سکوت کند که باید همه چیز را، همه کس را... ذره ذره درد کشید. 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۷
pejvak



I think if a person wants to do something, like die, they do it.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۱۴
pejvak


و در آغاز، تنها واژه بود!

آنگونه که طبیعت مى طلبید باشد، 

زندگىِ سرریز شده از آن،

تولدى که ناگهان بر سر گیتى فرود آمد...

میدانى؟ کلمات به خاطر مى سپارند که آفریننده بودند..

و چه بسیارند واژه هایى که مرا مى سازند..

و چه بسیارند جمله هایى که هرگز نگفتم...

فکر میکردم..

که شاید... تنها شاید... 

برخى کلمات انتقام نگفته ماندنشان را بگیرند،

اگر... بگویم کاش مى گفتم!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۲
pejvak