نینوش
سکوت آنقدر عمیق در تو مى شکند که خودت هم مى مانى... این همه شیشه خورده از کجا آمد؟!
سردرد... سردرد... آدم دلش مى خواهد خودش را با مسکن خفه کند! حساسیت دارم... پارادوکس بین خواستن و نخواستن.
استرس دارم لعنتى! از شنیدن صداى پا هم استرس میگیرم. دفن مى شوم زیر لحاف و باران پنجره را در هم مى کوبد.
مى دانى؟ ترس چهره هاى مختلفى دارد... ترس بعضى ها... بعضى از این دخترها سوسک مى شود و ترس من هم صداهاى آشنا، ترس من هم جماعتى که نزدیکند، ترس من هم...
نمى شود که آدم یک عمر اشک بریزد! اگر میشد یک عمر اشک ریخت که دیگر کمبود آب نداشتیم... هرچند شور است... آدم با اشک خودش سیراب مى شود.
اگر این تاریکى چنبره نمیزد، اگر این تنهایى تجاوز نمى کرد... اگر این کابوس، این رویا... این خواب در ذهن مریضم وفور نمى کرد. اگر مى شد گفت که چقدر... سلام! مى دانى؟ که من چقدر... .
بیا نمیریم... بیا زندگى زهر شود، بیا خونت به خودت خیانت کند و قلبت سکوت کند که باید همه چیز را، همه کس را... ذره ذره درد کشید.