Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


من می دانم که هیچکس عاشق دختران غمگین نمی شود.

می دانم!

من باید از آن دخترهایی می شدم که با پیراهن گل گلی شان دلبری می کنند. همان هایی که بلند بلند می خندند و باد می پیچد توی موهایشان که دست های تو گره گشای تار به تارشان باشد.

باید از آن دخترهایی می شدم که صبح های پاییر بوی چای بهار نارنج می دهند. زیر لب آوازی قدیمی را زمزمه می کنند و کیک می پزند. که تو بیایی و بخندی و بدانی که خواستنی تر و دیوانه تر از من را هرگز پیدا نمی کردی.

می دانم!

می دانم که نگاه دختران غمگین چقدر سنگین و دلگیر است. می دانم که باید از آن دخترهایی می بودم که وقتی نگاهشان می کنی چشم هایشان برق می زند. از آن دخترهایی که لباس های نو می پوشند و جلویت راه می روند که هی بیشتر دوستشان داشته باشی... باید یکی از آن ها می شدم.

من نهنگم دوست من! هزاران هزار سیاره با این دخترهایی که مردم عاشقشان می شوند فاصله دارم. 


نگاهم که می کنی هیچ چیز به جز کتانی هایم که هی شهر را در می نوردند نمی بینی. نگاهم که کنی... منم و لبخندم که هی همه جا با خودم یدک می کشم. نگاهم که کنی، منم و خستگی لانه کرده در اعماق چشم هایم. نه کسی دست به موهایم خواهد کشید و نه قلبم از نگاهی خواهد لرزید. می دانی که؟ من از نسل دختران نامرئی ام. دخترانی که لا به لای جمعیت قدم می زنند و زود فراموش می شوند. 

نه اینکه فکر کنی خدایی نکرده اعتراضی دارم. فقط می خواهم بدانی که می دانم. می فهمم که چرا نگاهت به این طرف ها سفر نمی کند.

شاید هم باید جور دیگری می گفتم... شاید هم باید آدم دیگری می بودم.


ولی می دانم... می دانم که هیچکس عاشق دختران غمگین نمی شود.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱
pejvak


بیدار که شدم خدا نشسته بود پشت میزم و به من نگاه میکرد. قوز کمرش بیشتر از همیشه به نظر مى رسید و زیر چشمانش گود افتاده بود. براى لحظه اى کوتاه به نظر رسید که مى خواهد چیزى بگوید. 

منتظر ماندم بلکه حرفى بزند، بلکه گلایه اى کند. 

در صورت رنگ پریده اش هیچ چیز نمى دیدم و تنها سکوت بود که میان ما جریان داشت. آخرش هم آه عمیقى کشید و از جایش بلند شد. مى توانستم صداى ناله ى استخوان هایش را بشنوم.


آهسته از اتاقم بیرون رفت،

و دیگر هیچوقت برنگشت.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۷:۱۰
pejvak


میروم که همه چیز را با همه چیز تنها بگذارم. میروم که از دنیایتان یک "من" کم شود. میروم که خودم را از اشک بگیرم و بسپارم به یک چیزی که خیلی دورتر از اندوه است. خیلی دورتر از منی که شبیه حس تعلیق قطره ای آبم پیش از آنکه آرام از نوک برگی که به سوی برکه سر خم کرده سقوط کند.

می دانی که می گویند دیگر باید کمتر بخوانی، باید کمی بیشتر توی دنیا قدم بزنی. انگار نه انگار که... وای اگر می دانستی که چه مرگی توی ذهنم لانه کرده... وای اگر می دانستی که در چه سکوتی در حال غرق شدنم!

پاییز... لعنتی! پاییز...! اگر رها کردن هرچیزی باعث میشد به اندازه ی پاییز خواستنی شوم همه چیز را رها می کردم. نمی بینی؟ پاییز همه چیز را رها کرده... برگ درخت ها، اشک ابر ها، بغض گیر کرده در گلوی تابستان... حتی زندگی! چنان عمیق خوابیده که گویا زندگی را بوسیده و گذاشته که تا ابد در صندقچه ی گوشه ی انباری بپوسد.







۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
pejvak



- you grew up!

- I did

- it's a shame. it's awful being a grown-up




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۲
pejvak

 

پاییز در انتهاى خیابان شلوغ تابستان منتظر تاکسى مانده.

چتر سیاهش را در خانه جا گذاشته و یقه ى کتش را بالا زده تا گردنش خیس نشود. قوز کرده و نفس هاى آخر سیگارش را مى شمارد. آرام... آرام مى سوزد.

ماشین ها آب جمع شده در چاله چوله هاى شهر را بر هیکلش مى پاشند...

لعنتى! نمى فهمم.

پس چرا هیچ ماشینى جلوى پایش ترمز نمى کند؟

انتظار مرا مى کشد!

پاییز... آه پاییز! اى کاش که کمى زودتر برسى.

 

 


 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹
pejvak


روزى روزگارى دخترى زندگى میکرد که بلد بود بمیرد! منظورم این نیست که خودش را گم و گور مى کرد یا براى مدتى از همه فاصله مى گرفت. منظورم این نیست که اخلاقش چنان ناگهانى تغییر مى کرد که فکر مى کردید مرده و کسِ دیگرى زاده شده.

به طور قطع و بى هیچ شکى دخترک بلد بود واقعا بمیرد! 

مى توانست بنشیند روى صندلى کنار شومینه و درحالى که چاى میخورد بمیرد. مى توانست کتاب به دست و مچاله شده در گوشه ى اتاقش بمیرد و یا مى توانست پتویش را بپیچد دورش و همینطور که بالاى سر شیر منتظر مانده بود که سرریز نشود جانش را تسلیم دنیا کند.

وقتى مى مرد، مهم نبود چقدر محکم در خانه اش را مى کوبند، چند صد نفر به گوشى اش زنگ مى زنند، چه کسانى در خیابان هاى شهر مى میرند و گربه ها چقدر میو میو مى کنند... او هرگز چشم هایش را باز نمى کرد.

دخترک بلد بود بمیرد! بدون اینکه کسى او را به یاد بیاورد. بلد بود وقتى که مى میرد زندگى نهنگ گونه اى را آغاز کند که از بدو تولد همراهش بود.

مهم ترین سوال زندگى پر از مرگش نیز این بود که اول نهنگ بوده یا انسان! دخترک بدن عظیمش را زیر آب تکان میداد، با دمش آب را کنار مى زد و هر بار که سر از آب بیرون مى آورد زندگى به او بازمى گشت... زندگى ِ پیچیده شده لاى پتوى ضخیم خاطرات چرکین.

دخترک هزار بار مُرده بود... فقط انگار بلد نبود مُرده باقى بماند.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۳
pejvak


به اتفاقایى که قبلا برام افتاده فکر میکنم. به حرفایى که گفتم، به چیزایى که دیدم... به اینکه همه ى عمرم داشتم سعى میکردم یه کارى انجام بدم... مى دونى؟ یه کارى که خاص باشه. یه کارى که بهش نگا کنى بگى خب... آدماى زیادى نیستن که میتونن این کارو کنن.

مسئله اینجاست که مهم نیست چقدر خوب عمل میکنى، مهم نیست چیکار میکنى، مهم نیست بعد از اینکه اون کارو کردى چقد خوشالى، یه چیزى هس... یه کسى هس که تهش خیلى کوتاه بهت نگاه میکنه... به کارى که کردى، انگار نه انگار که تو تمام زورتو زدى خوشحالش کنى... فقط سر تکون میده و میره! 


نمیخام غر بزنم، نمیخام دستمو فرو کنم لاى فایلاى قدیمیه خاطراتم... نمیخام این آدم مزخرفى باشم که اینقدر تو خودش تا خورده که واسه نجات دادن خودش تو ٦ساعت یه تابلو تموم میکنه... ولى یه سرى نگاها هستن... باعث میشن حس کنم دوباره ١٤ سالمه و ازم معدلمو پرسیدن. خیلى خوشحال سرمو بلند کنم بگم ٢٠، یکى تو چشام نگا کنه با طعنه بگه بچه ى مردم ٢٢ میگیره :)) 


حس میکنم ١٤ سالمه و مچاله شدم تو کمد دیوارى که کسى کتاب خوندنمو نبینه، حس میکنم ١٤ سالمه و همه ى نگرانیاى دنیا تو همین دو رقم فاصله ى بیست تا بیست و دو خلاصه میشه...

نمى دونم... مردم به کجاى زندگى دست انداختن که همه چى اینقد در حال کش اومدنه... نمیدونم بیخوابى تا کجا مغز یه آدمو میخوره... نمیدونم چطورى میشه، چطورى میتونم برسم به اون لبه ى لعنتى دنیا با اون آبشار گنده ش... خوب که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که شاید اونى که باید از این آبشار پرت شه به عدم منم...


چه حسى بهت دست میده اگه تو تخیلات خودت بمیرى. واقعا بمیرى! چه حسى بهت دست میده اگه یهو بفهمى دیگه کاراکتر اصلى دنیات نیستى.

مثه یه کویر لعنتیه! یه کویر لعنتیه بدون درخت با صداى زنگوله هایى که از خیلى خیلى دور میاد! اونقدر دور که اگر تا خود ِ ابدم بدویى بهش نمیرسى!

یکى انگار هى داد میزنه! اونقدر بلند که ممکنه کر شى! فکر میکنم خودمم... مزه ى خون تو دهنم پخش میشه، هى سرفه، هى سرفه...

احمق! کجاى این داستان مسخره جاى من بود که اومدم! کجاى این همه شلوغ، خالى بود که من جا شدم... 

از اینجا بودن متنفرم! 

حس میکنم گوسفندم! از اون گوسفندى که شازده کوچولو داشت! مهم نیست چقد سرمو بندازم پایین و برم... هیچوقت جاى دورى نمیرم!


+ :)



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۲
pejvak
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۴
pejvak


اینکه میذارم هرحرفی رو می خوایی بزنی، هرکاری بخوای بکنی، و به خودت اجازه بدی از من بخوای که هرکاری بکنم... و منم خب تا جایی که بتونم انجامش بدم همیشه معنیش این نیس که مثلا الان خرم کردی! یا من نمی فهمم! 

اینکه موهامو رنگ میکنم، ناخونامو بلند می کنم یا لاک میزنم، کفشای پاشنه دار مسخره رو واسه مهمونیای مسخره تر میپوشم، معنیش این نیس که قراره حتی یه قدم از اون چیزی که تو خوذم هستم پامو عقب تر پذارم. می فهمی؟ مهم نیست چقدر منو مثل اون عروسکایی که تو بچگی داشتی لباس بپوشونی و با خودت اینور اونور ببری... مهم نیست چقدر سعی کنی بگی گاد فادر کسل کننده ست و ارباب حلقه ها چرت و پرته و کریستوفر نولان یه آدم مریضه! من باهات فیلمای عاشقانه ی مسخره نگاه می کنم و بلند بلند می خندم و باهات در مورد رنگ موهام حرف میزنم... ولی وقتی نیستی، وقتی حواست نیست، وقتی منم و من و یه عالمه کتاب و یه عالمه کاغذ که با خط خرچنگ قورباغه م پر شدن، تنها صدایی که دور و برم می شنوی صدای حرف زدن دی کاپریوعه که داره در مورد inception حرف میزنه.

نه اینکه من بهتر از توام، یا تو بهتر از منی... فقط این منم، اونم تویی... و من دوست دارم! 

با اینکه مثل اینیم که تو از یه جهان دیگه و منم از یه جهان دیگه م، با اینکه هیچ چیز مشترکی نداریم... ولی بازم! می تونم بخندم و کارایی رو انجام بدم که دوس داری... فقط بیا یه لحظه به این فکر کنیم که تو... همین تویی که از اینجا تا همون دنیایی که ازش اومدی دوست دارم... تو چیکار میکنی که به این دنیای فاکد عاپ و خیلی خیلی دور من نزدیک بشی... اونم وقتی تمام چیزی که دارم، همون "هیچ" ی عه که میتونم ساااااعت ها در موردش حرف بزنم. :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
pejvak


منم و تمـــام این هزار فکر که تویى

من مانده و ام تمــــام این درد لعنتى... که تویى!

من مانده ام و صداى پاى قطارى که...  یک روز مى روى!

من مانده ام و شب و هر هزار و یک قصه اى که خب... شاید تویى!

من مانده ام و خواب مارا... من را، چشم هایت را... خیلى دور خواهد برد.

من مانده ام و باران هم بعد از تو احتمالا... شاید... ممکن است روزى... 

یک روز خواهد مرد.

شکسته مانده ام از این درد لعنتى... که تیر مى کشد

شکسته مانده ام از دودى که تو را پیر ِ پیر... سیگار مى کشد

نشسته ام به احتمال محال بازگشت هاى دروغینت

خراب مى شوم هى هر روز در این نشست هاى دیرینت

که صدایت مى پیچید توى سرم... بمیر!

که مرده ام هزار سال است و خب... به درک! یک بار دیگر هم بمیر

مرگ را بریز توى فنجان چایى که سرد شد

مرگ را بریز در من... که توى همین سرما... فکر کنم حل شد

فرار کن از زندگى که شاید... 

فرار کن از خودت که باید...

فرار کن مرا... که گور کردى

فرار کن مرا... که یکى از آن دور ها مى گفت 

خود کردى؟

بنشین! 

بنشین به این غم هزار ساله که تمام نمى شود

بنشین که حرفم با تو به این زودى ها تمام نمى شود





#پژواک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۸
pejvak