شسیبلاتنمکگ
برات اتفاق افتاده؟ تجربه ش کردی؟ که نشسته باشی یه گوشه واسه خودت... چمیدونم! کتاب خونی، انیمه ببینی، فیلم ببینی... یا اصن هیچ کاری نکنی. بعد یهو یه حباب گنده آروم آروم بیاد بالا! از قفسه ی سینه ت رد شه برسه به گلوت گیر کنه همونجا... نفهمی از کجا اومده و بعد یهو قبل از اینکه بفهمی چی به چیه بترکه!
بشینی گریه کنی... اینقدر گریه کنی، اینقدر اشکاتو پاک کنی که چشمات قرمز شن و پوست صورتت بسوزه. نمیدونی چرا... نمیدونی از چی ناراحتی! فقط شبیه یه جوش چرکی شدی که باید اینقد فشارش بدی تا بلاخره هیچی ازش بیرون نریزه! ( میدونم مثال چندش آوریه! ولی اینجوریم.)
باز اگه میتونستی متوقفش کنی خوب بود. اینکه نه خودت شروعش کنی و نه بتونی تمومش کنی بدتره. حس میکنی ممکنه اینقدر آب بدنت کم شه یهو بیهوش شی... چمیدونم! سردرد... سرگیجه... همینجوری چند ساعت می گذره و... لعنتی بسه دیگه!
بهش فکر کردی تا حالا؟ که اگه اینجوری بشه چی میشه؟ فکر کردی اگه یه روز دیگه نتونی متوقفش کنی چی میشه؟ نه حالا این اشکه رو... هر چیزی! اگه مثلا یه روز شروع کنی به خندیدن و دیگه نتونی جلوشو بگیری، شروع کنی به دویدن نتونی متوقفش کنی... شروع کنی به مردن... و نخوایی که متوقفش کنی!
الان بیشتر مثه اینه که نمی خوام!
نبرد سهم گینی بود به نظرم.
(خوب می نویسی، آدم جوگیر می شه چیزای بی ربط به متن مینویسه.) دی: