Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

بیست

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ


بیدار شدنم با هجوم تصاویر مبهمی به ذهنم شروع می شود. تصاویری که درکشان نمی کنم اما آشنا به نظر می رسند. چشم هایم را بسته نگه میدارم. سرما از درز پنجره پا به درون اتاقم گذاشته و می توانم لمس انگشتانش بر روی پوستم را حتی از زیر پتو حس کنم. آه عمیقی میکشم و بلند میشوم. چشم هایم را هنوز بسته نگه داشته ام. بوی گندیدگی می آید. باز هم آه میکشم. بعدا شاید منبعش را پیدا کردم. حالت تهوع دارم




بیدار شدنم با هجوم تصاویر مبهمی به ذهنم شروع می شود. تصاویری که درکشان نمی کنم اما آشنا به نظر می رسند. چشم هایم را بسته نگه میدارم. سرما از درز پنجره پا به درون اتاقم گذاشته و می توانم لمس انگشتانش بر روی پوستم را حتی از زیر پتو حس کنم. آه عمیقی میکشم و بلند میشوم. چشم هایم را هنوز بسته نگه داشته ام. بوی گندیدگی می آید. باز هم آه میکشم. بعدا شاید منبعش را پیدا کردم. حالت تهوع دارم

حتی با چشمان بسته ام میتوانم راهم را به سمت دستشویی پیدا کنم. مقابل آینه می ایستم. می توانم چهره ام را تصور کنم، می توانم تصورم کنم اگر چشم هایم را باز کنم کسی که درون آینه است را نخواهم شناخت. هنوز چشم هایم را بسته نگه داشته ام. آب سرد را باز میکنم و سرم را زیرش میگیرم. بیش از حد سرد است اما عقب نمیکشم. اجازه میدهم آب سرد راهش را از میان موهایم پیدا کند، روی پوست صورتم بلغزد و از نوک بینی ام به درون سینک بریزد.

سرما تصاویر را عقب میراند و حالت تهوعم را برطرف میکند. سرم را بلند میکنم، این بار چشم هایم را باز میکنم و با خود ِ آن یکی ام در آینه روبه رو میشوم. زیرچشم هایم گودافتاده و سیاه شده. لختم و چند جای بدنم کبودی هایی را میبینم که به کم کم به زردی می گرایند، انگار که چند روزیست که آنجا بوده اند. موهایم چرب و صورتم کثیف است.

پوزخند کجی به خودم تحویل میدهم و از دستشویی بیرون میروم. سیل تصاویر.. صدا... جیغ!

وضعیت خانه افتضاح است. یکی از صندلی های میز ناهار خوری دونفره ام روی زمین افتاده، یک چمدان نیمه باز روی زمین افتاده و چند دست لباس از دهان کجش آویزان شده.

به سمت آشپزخانه میروم، خرده شیشه ها همه جا هستند. با پایم آن ها را کنار میزنم و راهم را باز میکنم. کتری را پر از آب میکنم و میگذارم بجوشد. افکارم را نمیابم. همه چیز مانند تصویر مبهم و دوری از مقابل چشمانم عبور میکند و لحظه ای که میخواهم دستانم را برای گرفتنشان دراز کنم از من می گریزند. حسی ست نزدیک به تهی بودن، تهی از خاطره. مثل اینکه کودکی باشید تازه متولد شده.. بدون خاطره.. اما به اندازه ی یک بزرگسال بفهمید، درک کنید.. بدانید! اما چیزی نباشد که به یاد آورید.

صدای قل قل آب مرا به خودم می آورد. تنها چیز سالم دور و برم ماگ سفیدی ست که روی زمین افتاده. یک تی بگ از کشویی که کنارم است برمی دارم. حوصله ی چای دم کردن ندارم.

تصویر دیگری وارد ذهنم می شود. تصویری از یک زن. زنی که مقابلم ایستاده و با چشم های سیاه و براق به من نگاه می کند. برق آشنایی که ممکن است یک روز عاشقش شوید.

سرم را به رامی تکان می دهم. ماگم را بر میدارم و به سمت اتاقم می روم. میدانید؟ مردم عادت دارند از روز-مرگی  حرف بزنند، بگویند دنیایشان خسته کننده است، ولی هیچکدام هیچوقت به فکر هیچ تغییری نمی افتند. مثلا همان تصویر! تصویر آن زن. چه میشد اگر بیست سال تمام چشم های براقی را میدید که زنده بودند و دروغگو؟ خسته نمی شدید؟  نمی خواستید گاهی هم آن چشم ها را خالی و پوچ و پر از مرگ ببینید؟

پوزخندی میزنم و وارد اتاق میشوم. بوی گندیدگی! سرم گیج میرود اما خوبم. می توانم لکه ی بزرگ خون خشک شده آن سوی تختم، نزدیک پنجره ببینم. بدون اینکه قصد تمیز کردنش را داشته باشم به سمت پنجره می روم و آن را باز میکنم. سرما به صورتم سیلی میزند. روی شیشه لکه های خون میبینم. انگشت شستم را با زبانم خیس میکنم و به آرامی لکه ها خون را پاک میکنم. شاید پاک کردن لکه های خون جالب تر از پاک کردن مدفوع پرندگان از روی شیشه ی ماشینتان باشد. تا امتحان نکنید واقعا درکش نخواهید کرد.

به لبه ی پنجره تکیه میدهم. نگاهم به سمت او کشیده میشود. به بدن خون آلودش که کنار تخت روی زمین افتاده. با چشم های باز و لب های کبود. جرعه ای از چایم را می نوشم و سرم را اندکی کج میکنم. خون زیر ناخن هایش مرا یاد دستان خودم می اندازد. زیر ناخن هایم چرک جمع شده . به آرامی و با ناخن شستم زیر تک تک شان را تمیز میکنم.

به دلایلی دیدن بدن بی تحرکش حس خوبی را القا میکند. آدم گاهی از دیدن این همه جنب و جوش لعنتی زیر این پوست لعنتی تر خسته می شود. بهتر نیست که گاهی هم هیچ خونی نباشد که مثل کرم از میان رگ هایت عبور کند؟ آدم گاهی به سکون نیاز دارد.

گامی به سویش بر می دارم و کنارش روی زمین می نشینم. چشم های سیاهش هیچ نوری را منعکس نمی کنند. بوی فساد میدهد. چند روز اینجا خوابیده؟ نمی دانم... اما بوی وحشتناکی میدهد. سرم را تکان میدهم. باید حمام کند. دعوا های کوچک خانوادگی نباید او را به این روز بیاندازند.

بلندش میکنم و به سمت حمام میروم. بدن عریانش را توی وان می گذارن و شیر آب را باز می کنم. بخار آب خیلی زود حمام را پر میکند. وان که پر میشود بدنش را.. موهایش را میشورم. لب هایش هنوز کبودند... اما جوری به نظر می رسد که انگار به من لبخند میزند. من هم لبخند میزنم و بعد لب هایش را می بوسم. میدانیم که عاشق همیم.

 

***   


لباس هایش را پوشاندم، روی مبل نشسته و سرش روی گردنش افتاده. صورتم را اصلاح کرده ام، خانه مرتب است، همه چیز همان گونه ایست که در این بیست سال باید می بود. من، او و نگاه خیره اش به...!

به او گفتم که زندگی تا کنون اینقد لذت بخش نبوده و او سکوت کرد. به او می گویم که دوستش دارم و باز هم سکوت میکند. می خندم. با صدای بلند! فکر کنید.. بهتر نیست به کسی بگویید دوستش دارید و به جای دروغ سکوت تحویلتان دهد؟ سکوت بهتر از دروغ های چندش آوری مثل " من هم دوستت دارم" نیست؟

برای شام صدایش میکنم و تلفنش زنگ میخورد. تمام مدتی که شام می خوریم به صدای گوشی اش بی توجه است. من برایش مهم ترم. قرار های کاری اش تا ساعت ها بعد از نیمه شب طول میکشند. قرار های کاری با همکارانی که من هیچ کدامشان را نمی شناسم. خب.. چه اهمیتی دارد؟ همینجا می ماند. پیش من!

گوشه ای از ذهنم هنوز درگیر چیزی ست که من نمی فهمم، چیزی که به سختی تلاش میکند بگوید قسمتی از تمام این اتفاقات اشتباه است. بگوید در زندگی ام چیزی اشتباه است. اما می دانید؟ گاهی هم باید این نداهای درونی لعنتی را خفه کرد. آنها شما را نمی شناسند. خلاصه تان می کنند در دو جبهه ی خوب و بد. سیاه و سفید، و شما را در خود گم می کنند.

به چشم هایش نگاه می کنم، خیره اند.. مثل دو حفره ی سیاه و کدر و بی نهایت به جایی رسیده اند که من نمی بینم. گاهی درستش این است که عاشق باشید و بگویید به درک! به درک که هیچ چیزی را در این رابطه ی لعنتی نمی فهمید یا نمی بینید. بگویید به درک و فقط عاشق باشید. لعنتی! چقدر کورم. کسی تقریبا دارد در خانه را از جای در می آورد. به درک! حتما اشتباه آمده؟ من و او تنهاییم. شخص دیگری نیست که بخواهد به ما سر بزند.

تلفن من زنگ می خورد. لبخندی به او میزنم، از جا برمی خیزم و پیشانی سردش را می بوسم. سرما به زیر پوستم می لغزد. کمی می لرزم ولی می گویم زود باز میگردم.

صدای مردانه ای از پشت تلفن بر سرم فریاد می کشد. حرف هایش را نمی فهمم. اشتباه گرفته! احمقانه حرف میزند. حرف هایی درمورد اینکه قرار است کسی مرا ترک کند، کسی خیانت کرده، کسی دروغ گفته. گوشی را قطع میکنم. من به جز او کسی را ندارم که بخواهد از این کار های احمقانه انجام دهد. باز هم می بوسمش. این بار لب هایش را. نمی پرسد چه کسی بود، نیازی به پرسیدن نیست. مزاحم ها همیشه هستند.

به صندلی تکیه می دهم و صورتش را برانداز می کنم. موهای سیاه بلندش دور تا دور صورت خاکستری اش را گرفته. انگار که ماه مو درآورده باشد. ناخن هایش مرتب و تمیز اند. زیباست.. فقط.. فقط این بو.. این بوی لعنتی! دلم می خواهد از این بو فرار کنم.

میز شام را جمع نمی کنم. او را در آغوش میکشم و تا اتاقمان می برم. بوی گندیدگی افکارم را آشفته کرده. تصاویر گنگی که به آرامی از مقابل چشمم می گذرند. ناخواسته مقاومت می کنم. صدایی از دور می شنوم.. از خیلی دور.. صدایی مثل آژیر ماشین پلیس. معلوم نیست چه کسی چه غلطی کرده! فنجان های چای مان را می آورم و به بالشت هایمان تکیه میدهیم. باز هم به او نگا میکنم. غم عظیمی که برای چند لحظه قلبم را می فشارد.. لعنتی!

هرگز در یک روز اینقدر به او نگاه نکرده بودم، هرگز اینقدر نگفته بودم دوستش دارم. به لبخند ماسیده ی گوشه ی لبش نگاه میکنم. بغض می کنم. دستش را روی صورتم نمی گذارد. صورتش را به سمت خودم می چرخانم، به چشم هایش خیره میشوم.  مرا نمی بیند. سیلی محکمی به صورتش میزنم و فریاد میکشم، لعنتی! به من نگاه کن. پوست و گوشت صورتش درست زیر دستان من آرام از هم باز می شوند. وحشت نمی کنم. زیر بار تصاویر له می شوم. او سرم داد می کشد. نمی فهمم برای چه. سعی می کنم او را در آغوشم نگه دارم. دستش را بلند میکند و سیلی محکمی را روانه صورتم میکند.

به خودم می آیم. از جایم بلند میشوم از اتاق بیرون میروم. صدای آژیر پلیس حالا خیلی نزدیک تر است. آنقدر نزدیک که انگار جلوی در خانه اند. آدم های کثیف همیشه همه جا هستند. آدم هایی که در طول عمرشان حتی یک ثانیه هم عاشق نبوده اند. من بیست سال عاشق بوده ام. لبخند میزنم.

می خواهم به اتاق برگردم اما می دانم باز هم به من نگاه نخواهد کرد. گاهی داشتن این حس که دلش میخواست به جای من کس دیگری هم بسترش می بود باعث می شود بخواهم جمجمه ی کوچکش را بشکافم. خسته ام.. آنقدر خسته که.. لعنتی! این صدای آژیر چرا قطع نمی شود. هرکسی بوده تا حالا فرار کرده. با مشت آرام به پیشانی ام می کوبم. کلافه ام.

 

چای میریزم. یکی از کشو ها را باز میکنم. بسته ی کوچک و سیاهی در انتهایش است. نمی دانم از کی آن را آنجا گذاشته ام. بازش میکنم و پودرسفید درونش را توی چای ام میریزم. می دانید؟ آدم ها خودشان هم نمی دانند در طول زندگی شان چند بار می توانند بمیرند و نمی دانند مرگ برای برخی چقدر می تواند آرامش بخش باشد. ولی چقدر خوشحالم که هنوز نمی خواهم بمیرم. به پشتی صندلی ام تکیه میدهم. صدای پای چندین نفر را می شنوم که از پله ها بالا می آیند. یکی از همین همسایه هاست. لعنتی! آدم هیچوقت نمی داند با چه کسانی زیر یک سقف زندگی می کند. توی چشم هایت زل میزنند، لبخند های گشادشان را تحویلت می دهند و با مشت می کوبند توی صورتت، می کوبند توی زندگی ات. ذهنم باز به سوی چشم هایش کشیده می شود.

 

جواب سیلی اش را نمی دهم. فقط دستانم را محکم دورش حلقه کرده ام. مشت های کوچکش را به صورتم می کوبد و فریاد می کشد. حرف هایش را نمی فهمم. می گوید دوستم ندارم. می گوید دلش میخواهد من بمیرم. احمقانه لبخند میزنم و او همچنان مشت میزند. جای نخن هایش همه جای بدنم هست. هیچ چیزی نمی گویم. کم کم حتی صدایش را هم نمی شنوم. چشم هایش.. چشم هایش آنقدر بی رحمند که ناگهان دستانم از هم باز میکند. تعادلش را از دست میدهد. چندگامی به عقب می رود، به صندلی برخورد می کند و هردو می افتند. دلم می خواهد داد بکشم.

تصاویر دور میشوند. صدای فریاد پلیس ها را می شنوم. تهدید می کنند که در را می شکنند. همسایه های احمق.. به گناهان ثابت شده شان هم اعتراف نمی کنند. با فنجان چای ام بازی میکنم. خاطرات.. ظرف های شکسته همه جا هستند. چمدانش را انداخته وسط خانه و لباس هایش را در بغل گرفته و با خشم به سمت آن میرود. می توانم اشک هایش را ببینم. آرام زیر لب می گویم به من نگاه کند. نمی شنود، بلندتر تکرار میکنم، هنوز دارد لباس هایش را جمع می کند.

 

موج ناگهانی خشم، یاس، درماندگی... خستگی! گام بلندی به سویش بر میدارم. ترسیده. شانه هایش را می گیرم. انگشت شستم را روی ترقوه اش بیشتر می فشارم. تقریبا فریاد میکشم به من نگاه کند.

چشم هایش به من خیره اند. کافی نیست! نمی بیند. فشار دستانم را بیشتر میکنم. اشک می ریزد و خودش را به زور از من دور میکند. می خندم! با صدای بلند و درست مثل دیوانه ها! از صدای خنده ام می ترسد. به سمت آشپزخانه می رود و چاقوی بزرگی که روی زمین افتاده را برمیدارد. دستانش می لرزند. تهدیدم می کند. نزدیک تر می روم. فاصله مان کمتر از یک قدم است. روبه رویش خم می شوم. گریه می کند. صدایی در مغزم به او التماس میکند که اشک هایش را پاک کند. دستانش را می گیرم. مقاومت نمی کند. پوزخند میزنم، چاقو را از دستش بیرون میکشم. از نگاهم میترسد می خواهد فرار کند. مایعی گرم و لزج روی دستم جاری می شود. چاقو را بیشتر فشار میدهم، جیغ میکشد.

در آغوشش میکشم و تا اتاقمان میبرشم. کنار پنجره روی زمین می افتد. دستش را روی زخمش گذاشته و به سختی بلند میشود. عقب عقب میرود و به پنجره می خورد. نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم. شاید اولین بار است که مرا واقعا می بیند. می خواهد فریاد بکشد، گلویش را میبرم. چشم هایش گشاد شده... روی زمین می افتد.

چشم هایم را باز میکنم. حسی ما بین لذت و درد دارم. هنوز صدای پلیس ها را می شنوم. به فنجان چای ام خیره میشوم. همسایه های لعنتی! نفس عمیقی می کشم و جرعه ای از چایم را می نوشم. کسی به در می کوبد. می خندم! در می شکند و من زندگی را با یک فنجان چای پایین میدهم!

لعنتی!

آدم مگر چندبار می میرد؟!




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۹
pejvak

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی