بیدار شدنم با هجوم تصاویر مبهمی به ذهنم شروع می شود. تصاویری که درکشان نمی کنم اما آشنا به نظر می رسند. چشم هایم را بسته نگه میدارم. سرما از درز پنجره پا به درون اتاقم گذاشته و می توانم لمس انگشتانش بر روی پوستم را حتی از زیر پتو حس کنم. آه عمیقی میکشم و بلند میشوم. چشم هایم را هنوز بسته نگه داشته ام. بوی گندیدگی می آید. باز هم آه میکشم. بعدا شاید منبعش را پیدا کردم. حالت تهوع دارم