Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

Im dying man! its a shitty life. how can someone keep on living with all the shit going around? 

you see, you'll never know what's gonna happen to you. to the actual you. that's the big surprise. that's the secret that will forever be a secret. actualy not forever. just till the moment you die.

you can make plans. you can even achieve your goals, you can become whatever you wanna be on the outside, but what you'll evantualy become on the inside is totally unknown.

i've always believed that no one will ever figure out who I really am, but lately I've been thinking if I know who I am. cause I dont and it's killing me. 

I feel like Im stuck in between. between who I wanna be and who my parents want me to be. I've forgot everything and I dont have a clue about what shoud i do. Im running back and forth. like a hung body in the middle of a rye. wind blowing on me and my mind is traveling far far away. 

yeah Im sad. maybe Im depressed. maybe I wanna kill myself or maybe I dont. or it could be that Im overreacting. how long? someone please tell me how long is it gonna take for me to be saved. cause I know I need saving and I dont know anyone besides myself well suited for the job. but the point is... even im not the right person to save myself from the madness in my head. God I wish i was never born. it's a forced life. it's a lie within a lie within a lie. i have to break free but I dont have the courage to do so. im still afraid of falling. i still have nightmares of long long falls and no one ever stops me.

do you think our childhood dreams were a clue? is that what they say? about already knowing what your life's gonna be and choosing to live it everyday anyway? 

has my heart already surrendered? is this all im ever gonna get? justice... what an empty word.

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۴
pejvak

 

داشتم موهایم را سشواز می‌کشیدم که شلنگ تخته اندازان آمد تو و یکی خواباند زیر گوشم. بی مقدمه، بدون برنامه ریزی. چشم هایش سرخ سرخ بود و نفس هایش سنگین. یک لحظه هجوم خشمی که از شکمم بلند و شد و تا زیرگلویم بالا آمد را حس کردم. نفسم را آرام بیرون دادم و بعد دستم هایم شل شدند. آویزان و بی حرکت دو طرف بدنم ماندند. سشواری که در لحظه ی اصابت خاموش شده بود در یک دستم و برسم در دست دیگرم بود. نگاهم را هم انداختم پایین و منتظر سیلی بعدی ماندم. حقم نبود. نمی‌دانستم اصلا همان اولی از کجا سر و کله‌اش پیدا شده بود.

بی‌آنکه چیزی بگوید و همانقدر ناگهانی که وارد شده بود، پشت کرد و رفت. سشوار و برسم را گذاشتم روی میز و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. به چشم هایم که هیچ نوری نداشتند. به دهانم که بسته مانده بود و سرخی جای انگشتانش روی صورنم. به فریادی که توی گلویم خشک شده توجهی نمی‌کنم، بلاخره می‌رود پی کارش. البته که جای دوری هم نمی‌رود. می‌رود پیش هزاران هزار فریاد و سیل خشم دیگری که جایی توی شکمم پنهان کرده ام. می رود که بخشی از چاشنی بمبی شود که زمانی برای انفجارش مشخص نکرده‌اند.

به خودم لبخند می‌زنم. به خودم که باید مهربان باشد. باید بقیه‌ی آدم ها را هم در نظر بگیرد. به خودم که یک عالم زور زده که مرا دوست داشته باشد و حالا همه جایش درد می‌کند. زیر چشم هایش سیاه شده و به سی سال نرسیده یک عالم موی سفید ریخته لای قهوه‌ای هایش. اشکالی ندارد. این چیزها برایم مهم نیست. همه پیر می‌شوند. موی همه سفید می‌شود و گوشه‌ی چشم همه چروک می‌نشیند. حالا دیر و زودش آنقدرها هم مهم نیست.

به این چیزها که فکر می‌کنم دست هایم می‌لرزند. زور نگه داشتن هیچ چیز را ندارم. از جایم بلند می‌شوم، دلم می‌خواهد حرف بزنم حداقل. ولی مردم حرف‌های مهم تری برای گفتن دارند. حرف هایشان آنقدر مهم است که میان هرجمله ات می‌گویند این‌ها که چیزی نیست. من خودم خیلی به گا ترم. قیاس بدبختی! 

داشتم خواب یک شهر زیرزمینی را می‌دیدم. شهری با سقفی بلند. یک راه پله‌ی باریک هم یک جاییش مخفی کرده بودند و من که دلم نور می‌خواست ساعت ها از آن پله ها بالا رفتم. آنقدر رفتم، آنقدر نفس نفس زدم که بلاخره به در چوبی کوچکی رسیدم که مرا به زمین می‌رساند. جایی که قرار بود راه فرارم باشد. جایی که قرار بود راهش به کوه برسد. شاید هم یک جنگلی چیزی. در را که باز کردم، دور تا دورم فنس های بلند فلزی بود. دوربین امنیتی بود، اسلحه بود، زندان بود و من باز هم داشتم می‌دویدم. پاهایم از پله نوردی طولانی تیر می‌کشید، ولی هنوز داشتم می‌دویدم. دلم می‌خواست عصبانی شوم. دلم می‌خواست خشمی که داشت توی رگ هایم وول می‌خورد را پرت کنم توی صورت مامورهایی که دنبالم می‌کردند. دلم می‌خواست حداقل گریه کنم. ولی انگار مرا در خواب هم برای فرار ساخته اند. فرار در یک محیط بی‌سرانجام. فرار در مسیری که راه خروج ندارد. من تا آخر همه‌ی خواب هایم باید فقط فرار کنم. 

صدای بمبی که در من جا گرفته را هم می‌شنوم. درخواستش برای انفجار را نادیده می‌گیرم. به هرحال... زیر این زندان شهری‌ست که من یک زمانی خیلی دوستش داشتم. باید مراقبش باشم. باید همیشه بدوم. اینطوری همه در امان‌اند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۹
pejvak

 

می‌خواستم چه بنویسم؟ یک چیزی توی سرم بود که آمدم. یادم نیست. اشکالی ندارد. به هرحال وقتش بود. داشتم دوباره له می‌شدم. این روزها همش باید حواسم به خودم باشد. روحم شبیه سقف سوراخ سوراخ خانه‌ای در یک شب بارانی‌ست. سطل و کاسه و قابلمه به دست به هرطرفی می‌دوم که همه چیز به خیر بگذرد. که اگر این طوفان را پایانی بود، فردا صبح بالای همان تپه‌ای باشم که در خواب‌های می‌بینم.

اگر این دنیا دنیای ایده‌آلی بود، اگر من ماجراجو بودم و دنیا پر بود از مکان های ناشناخته و احساسات کشف نشده و رویاهایی که منتظر برآورده شدن بودند... خب حالا که نیست. ولش کن اصلا.

سوالم این است که دقیقا کجای این زندگی دست ماست؟ ناخواسته متولد شدم، ناخواسته بزرگ شدم، ناخواسته کسی شدم که کسی نمی‌خواست. آخرش هم قرار است ناخواسته بمیریم لابد. حوصله‌ام از همه چیز سر می‌رود. هیچ چیز... هیچ چیز وجد نمی‌آفریند، هیج چیز زندگی طلب نمی‌کند. همه چیز در خطی ممتد، بی‌انتها و بی‌هدف به جلو می‌رود و هیچوقت هیچ چیز تازه نیست.

حوصله‌ام نمی‌کشد بیشتر برایت بگویم. فقط خواستم بدانی که هنوز دارم سگ‌دو می‌زنم. خیالت تخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۵
pejvak