Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

آدمکی از جنس موهایم را روی محافظ چاه حمام به صلیب کشیده اند. یک ربعی می شود که زیر تیرباران دوش حمام است. تنش انگار متلاشی می شود زیر ضربه ها.

شیر آب را می بندم. هنوز زنده است. با دست های باز منتظر تیر باران بعدی ست. با نفرت نگاهش می کنم. خم می‌شوم، برش می‌دارم و پرتش می‌کنم توی سطل آشغال. کثافط، جان سخت بازی هایش فقط مال وقتیست که از سرم جدا شده.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۴۲
pejvak

 

 

 

خوشحال شدم وقتی یکی از رفیق هایم گفت که سربازم. اینکه مرا سرباز دید سرذوقم آورد. در کسری از ثانیه خودم را در لباس نظامی، در حال دویدن توی میدان نبرد تصور کردم. نصور کردم خشابم خالی ست، بازویم تیر خورده، هم رزمم همین دقایقی پیش کنارم جان داده و حالا من با پلاکی خونین و لباس هایی خاک خورده که بوی گند عرق می‌دهند دارم همینطور می‌دوم که خودم را به اولین پناهگاه ممکن برسانم. صدای توپ و تانک و تیر و همه چیز دور و برم را پر کرد. من میان همه ی این آشوب ها هنوز زنده بودم. هنوز می‌دویدم و هرچتد خشابم خالی بود، می‌دانستم که زنده می‌مانم. اصلا من از اولش به پای زنده ماندن وارد این میدان جنگ شدم. همین است که قول می‌دهم خودم را نمی‌کشم. همین است که بی‌شرمانه چنگ زده ام به کثافط زندگی.

فکر نمی کنم صلحی در کار باشد. نه! نیست. من عاشق این هیجان تلاش برای زنده ماندنم. اینکه زور بزنم. اینکه ببینم خودم را از زیر خروار خروار بدن متلاشی شده بیرون کشیده ام. ابستاده ام و منتظر حمله ی بعدی نفس نفس می‌زنم. آدم باید همین شکلی بمیرد. در حال نفس نفس زدن. 

وقتی می‌گویم ما عاشق تزاژدی هستیم دروغ نمی‌گویم. ما دیوانه ی اندوهیم. دیوانه ی گیر کردن توی باتلاق و بعد فرار کردن. هی هر بار از یک دوره‌ی افسردگی جان سالم به در می‌برم که بعدش رفیقم بمیرد، که بعدش معشوقه ام بمیرد، که هی همه یکی یکی بمیرند. آخ چقدر دردناک است که بگویم مرگ کسی شاعرانه ترین اتفاق زندگی مسخره ام بوده. که بگویم مرده و من غمگینم، ولی اگر نمی‌مرد برای کی می‌نوشتم؟ اصلا حرف از چه می‌شد که بتوانم بنویسم؟

سوم شخص به زندگی ام نگاه می‌کنم و می‌گویم وای که چقدر داستان هست برای گفتن. چرا نویسنده ها اینقدر ظالم‌اند؟ می‌دانی؟ وقتی بیدار شود و این ها را بخواند مرا خواهد کشت. مرا خواهد کشت. ببند دهانم را که نفهمد. که نداند چقدر درونش از این همه اندوه سرشوق آمده. که نداند علاقه اش به تراژدی او را تا آن سوی دیوانگی خواهد برد و بعد همه چیز تمام می شود.

ازش بپرسی می‌گوید دلتنگ است. دلتنگ ماه سای قشنگش. دلتنگ آبشار موهایش زیر نور خورشید. من با همین ها سر شوق می‌آیم. دست می‌آورم به نوشتن. من می‌دانم، همانطور که تو می‌دانستی، گرچه دلتنگی حقیقیست، ولی نوشتن، ولی نویسنده بودن، بهای گزافی می‌خواهد. خودش هم روزی خواهد فهمید. خواهد فهمید که قلم برایش آن معشوقه ی ازلی‌ست و هیچ نگاهی، هیچ بوسه ای، هیچ نوازشی به اندازه ی قلم او را به پرواز وا نخواهد داشت. 

خودش نمی‌داند، ولی در اندوه غرق خواهد شد، خودش نمی‌داند، ولی همه چیز را قربانی یک داستان خواهد کرد. داستانی که پایانش را نوشته گذاشته زیر موکت آن کمد دیواری قدیمی. پایانش را نوشته و حالا دیوانه وار، مثل یک مجنون داغ دیده درحال دویدن به هرسوییست که اندوه روانه اش کند.

التماست می‌کنم. نگذار بیشتر بگویم. نگذار بداند که چقدر از دست رفته. آخ اگر از خواب هایش خبر داشتی. از آن ها که نمی نویسد. خروار خروار رویا جمع کرده که چه؟ به الوهیتت که نمی‌دانم. ادای آدم های قوی را در می‌آورد. ادای خوب بودن. خوشحال بودن. اصلا هر روز بپرس چطوری؟ هر روز خوب است. سگ بشاشد در مغز آدم دروغگو. سگ بشاشد که این از من خبیث تر و ظالم تر است. دلش برای همه می‌سوزد و در آن هیچکس به تخمش نیست. شما ده سال بهش زنگ نزن، فکر کردی تلفن برمی‌دارد؟ فکر کردی غصه می‌خورد؟ این دیوانه برای تنهایی‌اش هر روز می‌جنگد. این که به رویا، مرگ در تنهایی می‌بیند و صبح سرحال بیدار می‌شود. جلوی آینه می‌پرسم که خوابش چه بوده. نیشخند می‌زند که یادم نیست. سگ... سگ بشاشد... سگ بشاشد به آدم دروغگو.

ببند... ببند دهانم را که بیش از این نمی‌توانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۴۵
pejvak

 

می دانی که از توانم خارج است. می دانی که دیگر واقعا نمی توانم؟ کاش واقعا آدم دیگری بودم. کاش اصلا یکی از همین کارتن خواب های کنار خیابان می شدم. هرچیزی. هر کسی. مهم نیست کجا یا کی. هر کسی به جز همین اینی که الان هست و دارد می نویسد و صبح و شب غر می زند. همینی که دیگر حوصله ی بودن و زیستن در میان این افکار را ندارد. دلش نمی خواهد زندگی را با این اسم ادامه دهد. دلش نمی خواهد اینی باشد که هست. دلش فقط رفتن و نبودن می خواهد و هیجکس هم نیست که بفهمد. هی هر سری یک آدم جدید می آید که بهش ثابت کند چقدر ارزشمند و این چرت و پرت هاست. که چقدر گه های مختلف در زندگی اش خورده. که مثلا باهوش است و خیلی کار ها از دستش برمی آید. به چه زبانی بگوید و فریاد بزند و التماس کند که نمی خواهد؟ چرا همه رفته اند بالای منبر موعظه و پایین نمی آیند؟ مگر فهمیدن و فهمیده شدن چقدر سخت است؟ چقدر سخت است که آدم ها بفهمند تو فقط نمی خواهی باشی.

آنقدر سرگردان و کلافه ام که دیوانگی ام هم کمکی نمی کند. نمی توانم دیوانه باشم. نمی توانم به زیر پتو پناه ببرم حتی. چرا اصلا ما قول می دهیم؟ قول می دهیم که چه؟ تو می فهمیدی. می فهمیدی اگر می گفتم بیا جایمان را عوض کنیم. اگر می گفتم بیا و قاتلم باش. بیا و مرا رها کن از همه چیز. رها کن مرا. رها کن مرا. مرا به هیچ چیز بودن بازگردان، مرا به هیچکس بودن پس بده. بگذار اصلا فراموش شوم از حافظه ی زندگی. از حافطه ی خودم. از حافظه ی خودم که فکر می کنند ضعیف است. از رویاهایم که فکر می کنند ترسناک است. از خوابیدن هایم که فکر می کنند زیاد است. مرا از همه چیز برهان. تو را داشتم برای چه؟ تو را از دست دادم و ماندم که چه؟ چقدر دیگر صبر کنم؟ صدایت هم که هی قطع و وصل می شود. می آیی توی خواب هایم خدایی می کنی و میروی و به تخمت هم نیست که کسی مانده اینجا و هی حقیقت بالا می آورد. زرداب پس می دهد. می گندد و بهش می گویند الکی سخت می گیری. من الکی سخت می گیرم راست می گویند. آنقدر ها هم اوضاع بد نیست. هنوز می شود زندگی کرد. در واقع به نظرم در هر حالتی همیشه می شود زندگی کرد. مثل همه ی این جنگ زده هایی که هنوز زنده اند. مثل سربازانی که بازگشته اند، مثل کسی که بعد از خودکشی هنوز زنده است. همیشه می شود زنده ماند. این را می دانم. می دانم که الکی سختش کرده ام. هنوز یک عالم آدم هست که ندیدمشان. هنوز یک عالم رویا هست که باید ببینم. هنوز یک عالم جاده هست که نرفته ام. می دانم. می دانم. ولی باور کن هنوز دیر نشده. هنوز می توانی دست مرا بگیری و با خودت ببری. هنوز می توانی نجات دهنده باشی. بازگرد به من. بازگرد از همان مسیری که فرستادمت بروی. بازگرد! این بار شجاع تر می شوم. اینبار جا نمی زنم. اینبار تا آخرش را می آیم. خورده نانی هم برای بازگشت نخواهم انداخت. فقط بیا و مرا ببر گم کن توی جنگلی که نمی دانم کجاست.

چقدر دلم برایت می سوزد که گیر من افتاده. گیر من و این احمقی که صبح تا شب فقط صدای تلق تلوف کلید های کیبورد را در می آورد. بیچاره خودش هم نمی داند که چه بر سرش آمده. خودش هم نمی داند که کجا می رود و چکار می کند و آخرش چه خواهد شد. نه که من بدانم. نه عزیزم. هیچکس نمی داند. این فقط هنوز امیدوار است. این ابله با آن لبخند احمقانه اش و خیال پوچش. همینی که فکر می کند تا ابد می شود مهربان بود و تحمل کرد. همینی که فکر می کرد آفریده شده تا یک طرفه عشق بورزد. همینی که هنوز بعضی وقت ها ذوق می کند. آخرش ولی تصمیمش را گرفت. آخرش خودش را سپرد دست من و حالا همان عروسک خیمه شب بازی همیشگی ست. ولی من منتظرم. منتظر در آغوش کشیدنت. منتظر لحظه ای که بر اندوهم فرود بیایی. لحظه ای که مرا رها کنی از زندگی کردن در گه‌دان تاریخ. 

این مرا کشیده بیرون که زنده بماند. این مرا کشیده بیرون که دوام بیاورد. ولی مگر چقدر می شود همه چیز را کش داد. بلاخره که باید دست کشید. بلاخره که باید فهمید هرچیزی زمانی دارد. همه چیز خراب می شود، می پوسد. این یک حلقه ی تکرار شونده نیست. این مسیری یک طرفه، خطی و بی بازگشت است. هیج نقطه ی بازگشتی وجود ندارد. ما به هیچ چیز باز نخواهیم گشت. بین این پوچ و پوچی که خواهد آمد هزار هزار فاصله، هزار هزار اختلاف هست. تاریخ تکرار نمی شود. این مسیر فقط پر شده از لجن. اینکه امروز همان کثافطیست که دیروز بود ربطی به تکرار ندارد. طبیعت انسان و زندگی اش همین است که کثافط باشد. طبیعت ماست که تاریخ را به گه بکشیم. که زمین را به باتلاق تبدیل کنیم. که بخواهیم مثل یک ویروس پخش شویم در همه جای کیهان و از خودمان چیزی جز خروار خروار گه به جا نگذاریم.

عصبانی هم نیستم. گفتم که. فقط طاقتم تمام شده. فقط نمی توانم. فقط خواهش می کنم، رها کن مرا. رها کن مرا.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۱۴
pejvak