بیدار شدنم با هجوم تصاویر مبهمی به ذهنم شروع می شود. تصاویری که درکشان نمی کنم اما آشنا به نظر می رسند. چشم هایم را بسته نگه میدارم. سرما از درز پنجره پا به درون اتاقم گذاشته و می توانم لمس انگشتانش بر روی پوستم را حتی از زیر پتو حس کنم. آه عمیقی میکشم و بلند میشوم. چشم هایم را هنوز بسته نگه داشته ام. بوی گندیدگی می آید. باز هم آه میکشم. بعدا شاید منبعش را پیدا کردم. حالت تهوع دارم
Tough girl
In the fast lane
No time for love
No time for hate
No drama no time
For games
Tough girl
Whose soul aches
I'm at home
On my own
Check my phone
Nothing, though
Act busy
Order in
Pay TV
It's agony
I may cry ruining my makeup
Wash away all the things you've taken
I don't care if I don't look pretty
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their heart is breaking
Tough girl
I'm in pain
It's lonely at the top
Black outs and airplanes
I still pour you a glass of champagne
I'm a tough girl
Whose soul aches
I'm at home
On my own
Check my phone
Nothing, though
Act busy
Order in
Pay TV
It's agony
I may cry ruining my makeup
Wash away all the things you've taken
I don't care if I don't look pretty
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their heart is breaking
I wake up I wake up I wake up I wake up
I wake up I wake up I wake up I wake up
I wake up I wake up I wake up I wake up
I wake up
Alone ...
I may cry ruining my makeup
Wash away all the things you've taken
I don't care if I don't look pretty
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their hearts are breaking
Big girls cry when their heart is breaking
" کودکی ست که به گرد یک تیرچراغ برق می گردد. رنگی با من چیوند می خورد، کشیده می شود . کنار می رود. مردی با یک شیشه ی بزرگ ترشی -شاید سیر- می آید که بگذرد. دختری سرش را به جانب آسمان بلند می کند تا باران، عمود، برگونه هایش بریزد. پسرکی زمین می خورد. مردی صدایش را بلند می کند نه پسرک را"
" زنی می گذرد که شاید سی سال داشته باشد. این زن کسی را به یاد می آورد، و او تو را هلیا! در میان تو و این رهگذر، دیگری نشسته است. من می دانم که تو هیچ چیز را با رویای دوردست یک دوست داشتن تعویض نخواهی کرد. تو همچنان منتظر، دلگیر و آرام خواهی نشست. نه هلیا! بازگشت محبت را خراب نمی کند... این زن یک لکه ی سیاه جاری در طول خیابان است. "
"شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. حالیا ایمان شعری ست، و مرد از کنار من می گذرد. به پیرمرد پول می دهم. او نمی خواهد. خسته است هلیا، فقیر نیست. خستگی، قدم ها را کوتاه می کند، کوتاه تر می کند. "
" در من شمعی روشن کنید، مرا به آسمان بفرستید. خسته ام، می خواهم بخوابم! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید. اینجا زلزله خواهد شد. اینجا یک شب ماه خواهد سوخت. در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور های بدل ساخته اند. چه فروریزنده است ایمان و چه عابر است دوستی... من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید. این منم که برگشته ام. اسم این شهر چیست آقا؟ من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب.. تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
یکم زیادی دارم میرم تو خودم.. یهو یه عالمه آدم از خاطره های خیلی خیلی دور میان.. باعث میشه حس کنم دوباره برگشتم به عقب، به روزای مزخرفی که میخوام خاطره هاشونو یه جوری بسوزونم که هیچیش نمونه.. فقط اینکه هنوز نتونستم اینکارو کنم یکم.. خیلی کم.. باعث میشه بترسم..
یه چندوقته حس میکنم همه چی خیلی زیاد مثه اون موقعا شده، تنها شدنا و از دست دادنه دوستا و دور شدنا و سکوت و دلتنگی و این چیزا.. خیلی خوبه که بارون میاد.. خیلی خوبه که سرده.. خیلی خوبه که هیشکی نمیبینه..
نمی فهمم.. خودمو نمی فهمم! یه سری اتفاقا میافتن، ازشون میگذری.. خو ولش کن دیه! گذشت.. ولی حسش میمونه، همش بر میگردم عقب، همش یادم میاد، یه چیزی تو مایه های حس تحقیر و تنهایی و اینا.. مثه اینکه ابراهیم بیاد جلو چشمت بتاتو بشکنه، ببینی که دارن میخورن زمین.. می دونم احمقانه س.. میدونم نباید عصبانی باشم، ولی خب هستم! دلم میخواد داد بزنم همش، بعضی وقتا مثه دیشب یه گوشم پیدا میشه که به جیغ جیغ کردنات گوش بده.. ولی خب.. این حسه تموم نمیشه، تمایلت به خفه کردن خودت تموم نمیشه.
یه عالمه فکر! سعی میکنم خودمو نگه دارم.. ولی نمی تونم این فکرو بزنم کنار که تو این مدت کم خیلی چیزا رو از دست دادم.. دلم تنگ میشه.. شت! دلم خیلی تنگ میشه! اونقدر که کلافه میشم، نمی فهمم! نمی فهمم چجوری همه چی به اینجا میرسه، یه سریا هستن آدم فک میکنه تا ابد میمونن، بعد میبینی دارن محو میشن.. عاشقشونیا.. ولی میذاری برن! شاید دلت نمیخواد بیشتر از این به خاطره هات آسیب بزنی.. به چنتا عکسم شاید دلتو خوش کنی..
میشینی.. میشنوی که میگن اشتباهی، که قضاوتت میکنن، به جای تو فکر میکنن.. به درک! ترجیح میدم با سگا و گربه های دانشگاه بازی کنم.. خیلی دارم سعی میکنم.. خیلی زیاد.. که نذارم همه چیم با آدمایی که میرن بره! ولی خب.. واقعا که مهم نیس.. هس؟
+ هنوز دلم میخواد ابرا رو نگا کنم.. شبیه یه آقاییه که داره دنبال سیبیلش میدوعه.. :)