Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

۱۱ مطلب با موضوع «شِرنوشت» ثبت شده است



- you grew up!

- I did

- it's a shame. it's awful being a grown-up




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۲
pejvak


اینکه میذارم هرحرفی رو می خوایی بزنی، هرکاری بخوای بکنی، و به خودت اجازه بدی از من بخوای که هرکاری بکنم... و منم خب تا جایی که بتونم انجامش بدم همیشه معنیش این نیس که مثلا الان خرم کردی! یا من نمی فهمم! 

اینکه موهامو رنگ میکنم، ناخونامو بلند می کنم یا لاک میزنم، کفشای پاشنه دار مسخره رو واسه مهمونیای مسخره تر میپوشم، معنیش این نیس که قراره حتی یه قدم از اون چیزی که تو خوذم هستم پامو عقب تر پذارم. می فهمی؟ مهم نیست چقدر منو مثل اون عروسکایی که تو بچگی داشتی لباس بپوشونی و با خودت اینور اونور ببری... مهم نیست چقدر سعی کنی بگی گاد فادر کسل کننده ست و ارباب حلقه ها چرت و پرته و کریستوفر نولان یه آدم مریضه! من باهات فیلمای عاشقانه ی مسخره نگاه می کنم و بلند بلند می خندم و باهات در مورد رنگ موهام حرف میزنم... ولی وقتی نیستی، وقتی حواست نیست، وقتی منم و من و یه عالمه کتاب و یه عالمه کاغذ که با خط خرچنگ قورباغه م پر شدن، تنها صدایی که دور و برم می شنوی صدای حرف زدن دی کاپریوعه که داره در مورد inception حرف میزنه.

نه اینکه من بهتر از توام، یا تو بهتر از منی... فقط این منم، اونم تویی... و من دوست دارم! 

با اینکه مثل اینیم که تو از یه جهان دیگه و منم از یه جهان دیگه م، با اینکه هیچ چیز مشترکی نداریم... ولی بازم! می تونم بخندم و کارایی رو انجام بدم که دوس داری... فقط بیا یه لحظه به این فکر کنیم که تو... همین تویی که از اینجا تا همون دنیایی که ازش اومدی دوست دارم... تو چیکار میکنی که به این دنیای فاکد عاپ و خیلی خیلی دور من نزدیک بشی... اونم وقتی تمام چیزی که دارم، همون "هیچ" ی عه که میتونم ساااااعت ها در موردش حرف بزنم. :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
pejvak


منم و تمـــام این هزار فکر که تویى

من مانده و ام تمــــام این درد لعنتى... که تویى!

من مانده ام و صداى پاى قطارى که...  یک روز مى روى!

من مانده ام و شب و هر هزار و یک قصه اى که خب... شاید تویى!

من مانده ام و خواب مارا... من را، چشم هایت را... خیلى دور خواهد برد.

من مانده ام و باران هم بعد از تو احتمالا... شاید... ممکن است روزى... 

یک روز خواهد مرد.

شکسته مانده ام از این درد لعنتى... که تیر مى کشد

شکسته مانده ام از دودى که تو را پیر ِ پیر... سیگار مى کشد

نشسته ام به احتمال محال بازگشت هاى دروغینت

خراب مى شوم هى هر روز در این نشست هاى دیرینت

که صدایت مى پیچید توى سرم... بمیر!

که مرده ام هزار سال است و خب... به درک! یک بار دیگر هم بمیر

مرگ را بریز توى فنجان چایى که سرد شد

مرگ را بریز در من... که توى همین سرما... فکر کنم حل شد

فرار کن از زندگى که شاید... 

فرار کن از خودت که باید...

فرار کن مرا... که گور کردى

فرار کن مرا... که یکى از آن دور ها مى گفت 

خود کردى؟

بنشین! 

بنشین به این غم هزار ساله که تمام نمى شود

بنشین که حرفم با تو به این زودى ها تمام نمى شود





#پژواک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۸
pejvak



دارم از من... به من... در من... فرار میکنم. چرخه اى که انگار هرگز تمام... نمى شود؟

دارم از مرگ، میمیرم

این جهان به منى که منم، حتى یک بار هم ختم... نمى شود؟

دارم خودم را توى وان... خواهم مُرد! 

این چشم را با یک نفس... خواهم بست!

این درد را پیچیده لاى یک کفن... خواهم بُرد!

من هردومان را از زندگى... خواهم بُرد!



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۱
pejvak



برات اتفاق افتاده؟ تجربه ش کردی؟ که نشسته باشی یه گوشه واسه خودت... چمیدونم! کتاب خونی، انیمه ببینی، فیلم ببینی... یا اصن هیچ کاری نکنی. بعد یهو یه حباب گنده آروم آروم بیاد بالا! از قفسه ی سینه ت رد شه برسه به گلوت گیر کنه همونجا... نفهمی از کجا اومده و بعد یهو قبل از اینکه بفهمی چی به چیه بترکه!

بشینی گریه کنی... اینقدر گریه کنی، اینقدر اشکاتو پاک کنی که چشمات قرمز شن و پوست صورتت بسوزه. نمیدونی چرا... نمیدونی از چی ناراحتی! فقط شبیه یه جوش چرکی شدی که باید اینقد فشارش بدی تا بلاخره هیچی ازش بیرون نریزه! ( میدونم مثال چندش آوریه! ولی اینجوریم.)

باز اگه میتونستی متوقفش کنی خوب بود. اینکه نه خودت شروعش کنی و نه بتونی تمومش کنی بدتره. حس میکنی ممکنه اینقدر آب بدنت کم شه یهو بیهوش شی... چمیدونم! سردرد... سرگیجه...  همینجوری چند ساعت می گذره و... لعنتی بسه دیگه!

بهش فکر کردی تا حالا؟ که اگه اینجوری بشه چی میشه؟ فکر کردی اگه یه روز دیگه نتونی متوقفش کنی چی میشه؟ نه حالا این اشکه رو... هر چیزی! اگه مثلا یه روز شروع کنی به خندیدن و دیگه نتونی جلوشو بگیری، شروع کنی به دویدن نتونی متوقفش کنی... شروع کنی به مردن... و نخوایی که متوقفش کنی!

الان بیشتر مثه اینه که نمی خوام! 




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۴
pejvak


حال خوبى ندارم واقعا...

دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست کجا باشم، نباید بیش از حد اونجا بمونم. شاید اصن اگر یه لک لک بودم زندگى برام خیلى آسون تر بود.

بعضى وقتا دلم مى خواد اینقد تند تند راه برم که بعدش یهو یه جایى سر و کلم پیدا بشه که هیچکس منو نشناسه... هیچکس نفهمه چى میگم.

حالم از اون حالاست که صب که بیدار میشى حس میکنى اتفاقاى دیروز اینقدر موندن رو دلت که زردابشونو پس دادن به معدت و تو همش میخواى بالا بیارى.

دلم میخواد بالا بیارم. همه چیو، همه کسو، همه منو..

میشه آدم بعضى وقتا حداقل واسه چند دقیقه ى کوتاه بیفته و بمیره؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۶
pejvak


و در آغاز، تنها واژه بود!

آنگونه که طبیعت مى طلبید باشد، 

زندگىِ سرریز شده از آن،

تولدى که ناگهان بر سر گیتى فرود آمد...

میدانى؟ کلمات به خاطر مى سپارند که آفریننده بودند..

و چه بسیارند واژه هایى که مرا مى سازند..

و چه بسیارند جمله هایى که هرگز نگفتم...

فکر میکردم..

که شاید... تنها شاید... 

برخى کلمات انتقام نگفته ماندنشان را بگیرند،

اگر... بگویم کاش مى گفتم!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۲
pejvak

الان من اونیم که براش از اون نقاباى میرا طور گذاشتن..
و اکى ام باش..
شایدم دیشب رفتم پیش اون دکتره که حافظه ها رو پاک میکرد ( اترنال سان شاین عاو د اسپاتلس مایند)
که خب.. بازم اکى ام
ته مونده هاى انقراض پنجم..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۶
pejvak

 

 

بعضی وقتا گریه کردن بهترین اتفاقیه که میتونه واسه یه آدم بیفته.. اون وقتایی که کلمه هات بیرون نمیان، وقتایی که یه عالمه احساس اجق وجق تو همه ی وجودت بالا پایین میرن و خودشونو میکوبونن به اون عمیق ترین خاطره هات که مهم نیست چقدر تلاش کنی.. هیچوقت از بین نمیرن..

دارم فک میکنم اگه میشد از تو اشک احساسات و افکارو خوند توشون چی میشد دید.. خیلی وقتا خودمم نمیدونم این اشکی ک داره میاد دقیقا ب خاطر کدوم قسمت از اتفاقاییه ک میفته..

صدای ویلونمو دوس دارم.. با اینکه افتضاح ترین صدا رو ازش درمیارم ولی همونم دوس دارم. میدونی؟ حس خوبی دارم ک میتونم رو یه کاری تمرکز کنم و وقتی دارم انجامش میدم دیگه به هیچی فکر نکنم.. تو تمام این مدتی ک گذشت اولین کاریه ک موقع انجام دادنش حس نمیکنم دارم از یه چیزی فرار میکنم.. :)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
pejvak


- چ میکنى؟

- منتظرم فردا شه..



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۲
pejvak