هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه هاى آخرین نسل دراکولاست
از بین خواهد رفت اما نه به زودى ها
از گردن و آینده ات جاى کبودى ها
سید مهدى موسوى
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه هاى آخرین نسل دراکولاست
از بین خواهد رفت اما نه به زودى ها
از گردن و آینده ات جاى کبودى ها
سید مهدى موسوى
حال خوبى ندارم واقعا...
دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست کجا باشم، نباید بیش از حد اونجا بمونم. شاید اصن اگر یه لک لک بودم زندگى برام خیلى آسون تر بود.
بعضى وقتا دلم مى خواد اینقد تند تند راه برم که بعدش یهو یه جایى سر و کلم پیدا بشه که هیچکس منو نشناسه... هیچکس نفهمه چى میگم.
حالم از اون حالاست که صب که بیدار میشى حس میکنى اتفاقاى دیروز اینقدر موندن رو دلت که زردابشونو پس دادن به معدت و تو همش میخواى بالا بیارى.
دلم میخواد بالا بیارم. همه چیو، همه کسو، همه منو..
میشه آدم بعضى وقتا حداقل واسه چند دقیقه ى کوتاه بیفته و بمیره؟
یک روز،
حالا هر روزی که بود،
زندگی، بارانی بلند و سیاهش را می پوشد، کلاهش را روی سرش می گذارد و با چمدان کوچکش جوری می رود که انگار هرگز...
که انگار هیچوقت...
که بیا فراموش کنیم که هرگز هیچکس...
یک روز، یکی از همین روز ها، یک روزی که مهم نیست کدام روز است، زندگی فالش را توی مترو خواهد فروخت.
زندگی یک روز خسته می شود... زندگی یک روز نیاز پیدا می کند کسی گرد و خاک روی شانه هایش را بتکاند.
زندگی یک روز، حالا هر روزی که بود، با یک اتوبوس کهنه، و یک جاده ی یک طرفه... یک نفره...
می رود!
زندگی مثل پیرمرد... در حال مرگ
زندگی مثل پیرزن... پیچیده لای چند متر کفن
زندگی مثل بچه ای که نیامده مُرد
زندگی مثل من... که باید...
می دانی؟
یک روز، حالا هر روزی که بود... زندگی یک جایی خواهد مُرد!
سکوت آنقدر عمیق در تو مى شکند که خودت هم مى مانى... این همه شیشه خورده از کجا آمد؟!
سردرد... سردرد... آدم دلش مى خواهد خودش را با مسکن خفه کند! حساسیت دارم... پارادوکس بین خواستن و نخواستن.
استرس دارم لعنتى! از شنیدن صداى پا هم استرس میگیرم. دفن مى شوم زیر لحاف و باران پنجره را در هم مى کوبد.
مى دانى؟ ترس چهره هاى مختلفى دارد... ترس بعضى ها... بعضى از این دخترها سوسک مى شود و ترس من هم صداهاى آشنا، ترس من هم جماعتى که نزدیکند، ترس من هم...
نمى شود که آدم یک عمر اشک بریزد! اگر میشد یک عمر اشک ریخت که دیگر کمبود آب نداشتیم... هرچند شور است... آدم با اشک خودش سیراب مى شود.
اگر این تاریکى چنبره نمیزد، اگر این تنهایى تجاوز نمى کرد... اگر این کابوس، این رویا... این خواب در ذهن مریضم وفور نمى کرد. اگر مى شد گفت که چقدر... سلام! مى دانى؟ که من چقدر... .
بیا نمیریم... بیا زندگى زهر شود، بیا خونت به خودت خیانت کند و قلبت سکوت کند که باید همه چیز را، همه کس را... ذره ذره درد کشید.
I think if a person wants to do something, like die, they do it.