یک روز... حالا هر روزی که بود!
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ
یک روز،
حالا هر روزی که بود،
زندگی، بارانی بلند و سیاهش را می پوشد، کلاهش را روی سرش می گذارد و با چمدان کوچکش جوری می رود که انگار هرگز...
که انگار هیچوقت...
که بیا فراموش کنیم که هرگز هیچکس...
یک روز، یکی از همین روز ها، یک روزی که مهم نیست کدام روز است، زندگی فالش را توی مترو خواهد فروخت.
زندگی یک روز خسته می شود... زندگی یک روز نیاز پیدا می کند کسی گرد و خاک روی شانه هایش را بتکاند.
زندگی یک روز، حالا هر روزی که بود، با یک اتوبوس کهنه، و یک جاده ی یک طرفه... یک نفره...
می رود!
زندگی مثل پیرمرد... در حال مرگ
زندگی مثل پیرزن... پیچیده لای چند متر کفن
زندگی مثل بچه ای که نیامده مُرد
زندگی مثل من... که باید...
می دانی؟
یک روز، حالا هر روزی که بود... زندگی یک جایی خواهد مُرد!
۹۵/۰۱/۱۳
مثل همیشه.
نوشته هات زنده ان، تقریبا بعضی هاشون رو یم تونم ببینم که راه میرن، غمگینن و یه بخار سرد مثل همونی که اون بالاست جلوی صورتشون به وجود میاد.