تو زندگى همیشه یه وقتایى پیش میاد که نیاز پیدا میکنى حرف بزنى.. خیلى حرف بزنى.. و کسى ازت نپرسه چرا؟ چى شده؟ نگه آره! مى فهمم! فقط باشه و بذاره حرف بزنى.. بذاره اینقد حرف بزنى و غر بزنى و از بدبختیا و عن بازیاى دنیا بگى ک خسته شى! باید بذاره اینقدر حرف بزنى که کم بیارى، بذاره خودتو تا عمیق ترین و تاریک ترین زخمایى که خوردى یا میتونستى بخورى پیش ببرى.. بذاره یه جورى خودتو بندازى تو یه باتلاق ک هیچ دستى نتونه نجاتت بده..
همیشه یه وقتایى هس ک توهم هیچ آدمى بهت کمک نمیکنه و روحه هیچ مرده اى خاطره هاتو تسکین نمیده.. وقتایى که یه نفرو میخواى که فقط باشه.. مى فهمى؟؟ یه نفر که سرد باشه، یه نفر که نگه آره مى فهمم، نگه منم تجربه کردم، نپرسه چرا این حرفا رو میزنم.. یه نفر که بشینه و بذاره حرف بزنى.. بعد که حرفات تموم شد ساکت بمونه و دستاتو فشار بده.. که بدونى حتى تو اون عمیق ترین لایه هاى تنهاییت یکى هست که داره واقعا مى فهمه.. یکى که براى اینکه ثابت کنه مى فهمه نخواد تمام مدت فهمیدنشو بهت گوشزد کنه، یا نخواد با یه مشت حرف مسخره تو رو از این وضعت دربیاره..
و خب.. لحظه اى رو تصور کن که به یه همچین کسى نیاز دارى و.. خب.. نیست!
این "نیست" خیلى کامله مى فهمى؟ یه مفهوم محکم و عصبانى و تلخ و گس که بهت ثابت میکنه هیچوقت نمیتونى تا ابد پشت کلمه ها قایم شى.. ثابت میکنه مهم نیس چیکار دارى میکنى و چه حرفى میزنى.. اون به هرحال میفهمه که تو دروغگویى.. میفهمه که مهم نیس چقدر دهن گشادتو باز میکنى و دندوناى مسخره تو با یه لبخند میریزى بیرون.. تو یه دروغگویى!
این "نیست"ا بعضى وقتا اونقـــدر زیادن که خب عادم ب خودش میگه پس این "هست" کجاس؟ درحالى ک اونقد غریبه س ک حتا دلت براش تنگ نمیشه.
چقدر خوبه که میشه دروغ گفت.. چقدر خوبه که همیشه میشه یه جایى رو پیدا کرد ک توش قایم شد.. و چقدر بده که من ترسو ام.. گایز! بیایین ترسو نباشین.. بیایین "من" نباشین.. بیایین بذارین واقعیتا همونجورى ک هستن تو زندگیتون جریان پیدا کنن و از من دور شین.. عاشقتونم.. ولى دور شین.. خیلى دور.. حالم بهم میخوره وقتى حالمو میپرسین.. دور شین.. خیلى دور.. که من عاشقتون بمونم، که بهتون فکر کنم و بیشتر و بیشتر دوستون داشته باشم و باور کنین.. از هیچکس ب اندازه ى من متنفر نخواهین بود وقتى "واقعن" یکى باشم ب عنوان "من"!
میدونین؟ (تغییر مخاطب از خوده اون یکیم به شما) آدم همیشه ته ذهنش یه شخصیتیو داره که ازش میترسه.. از مثل اون شدن.. از به جاى "من" بودن "اون" باشى.. و خب.. دارم به این فک میکنم ک.. "اون" خیلیم بد نیس! :)
گایز! ترسام خیلى بیشتر از اونین که بخام با صداى بلند بگمشون.. خیلى بیشتر از هیولاهاى زیر تختمون.. خیلى بیشتر از نمردنامون.. خیلى بیشتر از همه چى.. و خب.. باورتون نمیشه چقد بعضى وقتا دلم میخواد بهتون بگم برین گم شین.. بگم عاشقتونم و خیلى خیلى خیلى ازم دور شین.. با سریوس بلک موافقم.. ما عادماى بدى نیستیم.. عادماى خوبى ایم ک اتفاقاى بدى براشون میفته.. پس برین! اونقدر برین که ازتون واسم هیچى به جز یه مشت خاطره نمونه.. برین ک زندگى نهایتن تو یه مشت دیوار و سقف خلاصه میشه با کتابایى که جاى همه چیو برامون گرفتن..
یه مشت کرم کتابیم که خودمونو گذاشتیم لاى کاغذایى که هیچکس جز خودمون ورقشون نمیزنه.. گایز! خیلى بیشتر از اونى ک لازمه برین و گورتونو گم کنین.. و باور کنین که هیچ دوستى نداشتین و نخواهین داشت ک به اندازه ى من دوستون داشته باشه..
نپرسین چته.. نپرسین چرا.. نگین مى فهمین.. آدماى ساکته زندگیه الکیم باشین.. آدمایى که دور وایستادن و من عاشقشونم و هیچى ازشون نمیدونم.
یه وقتایى هست.. تنها کارى که میشه کرد رفتنه.. یه وقتایى هست میشه "من" نبود.. میشه فقط عبور کرد.. میشه یه مشت جاى خالى رو لا به لاى زندگى گذاشت.. چقدر دلم میخواست کسى رو داشتم که بیاد با قیچى یه قسمتایى از زندگیمو ببره( برین اقیانوس انتهاى جاده بخونین) چقدر دلم میخواد همه چى فراموش شه.. چقدر دلم میخواد زندگى احمقانه م با یه تیکه ماسک ک چسبوندنش ب صورتم تموم شه و بزرگ ترین ترس زندگیم تاریک بودنه اتاقم شه (میرا بخونین)
گایز! عاشقتونم.. ولى دورین.. و میخوام که دور تر شین.. مثه همینکه میگم فک کنین من نیستم! بیایین خودتونو از زندگیم مثل یه غریبه ببرین و بدوزین به زندگى هایى که نزدیک تره..
میدونى؟ ( خوده اون یکیم ) من عاشق همه ى بنفشاى کمرنگ و فسیل پتروداکتیل ها و مرغابیا و گرگا و روباهام.. ولى همیشه یه وقتایى هس.. همیشه هس.. همیشه از اون وقتایى هس که بخواى کله دنیاتو خلاصه کنى تو ذل زدن به مگسى که میشینه روى سقف اتاق.. وقتایى که کله دوست داشتناى دنیا جلوى غرق شدنتو نگیره.. وقتایى جاده هاى خالى و ماشینى که با دوستات توشى و دیوونه بازیات نجاتت ندن.. وقتایى که برگا خوشحالت نکنن و خون اژدها شور یا تلخ نباشه.. همیشه یه وقتایى هست که بخواى دوباره تبدیل شى به پیرمرد قوزدارى که جلوى تو و روباهه وایمیسته و از دردى میگه بزرگ تر از درد زانو و ها و کمرشه..
همیشه هست! همیشه این "نیست" هست! همیشه میتونى سرتو برگردونى و گذشته اى رو ببینى که مثه یه لاشخور بزرگ پشت سرت میاد و ولت نمیکنه.. همیشه سیاهچاله ها دارن دور دنیات مى چرخن و همیشه یه دسته بزرگ داره میاد ک رو چشمات دکمه بدوزه ( کورالین بخونین )
مثل این میمونه که دارى میدوئى.. خیلى سریع.. اونقدر سریع که به خس خس بیفتى.. اونقدر که سینه ت درد کنه.. اونقدر که حس کنى ممکنه استخون پات بشکنه..
مى فهمین؟؟!