grey days
از آن روزهایی ست که همه چیزِ دنیایت خاکستری می شود.. از روفرشی هایت تا دود خاکستری سیگار.. تا رنگ افکارت.. تا "همه" چیز! از آن روز هایی ست که بیدار می شوی و دنیا یک چیزی کم دارد.. بیدار می شوی حس میکنی شاید مجبوری همه جا را مرتب کنی.. چون چیزی در این میان گم شده.. چیزی کم شده..
از آن روزهایِ مسخره ایست که کلافگی و بی حوصلگی و خستگی می نشینند گوشه ی اتاق و ذل میزنند به تو! ذل میزنند به تمام آنچه که تو "واقعا" هستی.. ناگهان حس میکنی دیوار ها را از چشم ساخته اند و پنجره ها پرِ گوش اند و زمین دهان باز کرده که تا ابد در گوشت ور ور کند.
از آن روز هایی ست که من با تمام "من" بودن یک چیزی در اعماق خودش کم دارد، از آن روز هایی که ناگهان کسی با مشت می کوبد روی سرت و می گویید وقتش است برگردی.. برگردی به تمام آنچه که پشت سر گذاشتی و فقط.. فقط بگذاری لایه های خاکستری خاطرات در بستر ذهن کرم خورده ات ته نشین شوند.
از آن روز هایی ست که حتی اگر تمام پرده ها را کنار بزنی و تمام چراغ ها را روشن کنی باز هم همه جا تاریک است، باز هم حس سنگین نفس در یک غلطت عمیق و فرسوده ریه هایت را پر می کند. چه احمقانه دست و پا میزنی..
همه چیز ناگهان متوقف شده.. ساعتت خوابیده، همه چیز در سکونی محو غرق شده و تو می نشینی و انگشتانت را روی لبه ی ماگت می کشی.. بلکه بشود زندگی را حداقل کمی آبی تر دید.. خاکستری های بیشتری به چشمانت حمله می کنند.. تو فراموش می شوی..