من واقعا نمی خواستم بمیرم
داشتم فکر میکردم که میلیون ها راه برای مردنم هست. میلیون ها راهی که احتمالا هیچکدامشان آن طوری نیست که خواهم مرد. داشتم فکر میکردم که گاهی چقــــــدر دلم مرگ میخواهد.. مرگی که بعدش هیچ چیز نباشد. نگران گند کاری هایت نباشی.. چیزی ازت باقی نماند که نگران باز مانده ها باشی..
و مرگ چقدر می توانست نزدیک باشد حتی وقتی داشتم روی تخت به یک عالم آهنگ گرگی گوش می کردم.. یا آنقدر نزدیک که بال مرغابی ها به سقوطم نرسد.. و روباهی هم بود که دمش را گذاشته بود روی کولش و از اینور خیابان به آنورش می رفت.. حالا بیا و به این ها فکر نکن.. خب؟!
آدم هیچوقت نمیداند واقعا چقدر دلش می خواهد بمیرد، یعنی میروی می ایستی آن لبه، آنقدر که نوک کفش هایت بر هیچ کجا معلق باشد و هیچکس نتواند نجاتت دهد.. آنقدر که مطمئن شوی همین که واقعا خواستی میمیری و بپرسی.. که اگر بیفتی چه میشود.. ک بخواهی مطمئن شوی که درست رو به روی مرگت ایستاده ای... بگوید میمیری! هجی کنم.. می.. می.. رم..م..ی..م..ی..ر..م! و برگردی عقب.. بنشینی و بگذاری سرما بخزد زیر لباس هایت.. بلرزی و بزنی زیر گریه.. که خب! نه! من "واقعا" نمی خواهم که بمیرم..
یک عالم رویا از قایق های سبز چوبی و خانه های گرد و چای دارچین.. سرما و برف و سنجاب ها.. و مرغابی و گرگ و روباه.. ک چقدر گاهی بعضی از نام ها کنار هم غریب می شوند.. که چقدر ناگهانی واژه ها بغض می شوند..
ی
ک عالم فکر.. از آن کتابفروشی ها و دوست داشتن ها.. که اگر بمیرم هرگز نخواهد فهمید که دوستش دارم و اگر بفهمد به درد کسی نمیخورد.. و خب! آدم باز هم دهان لعنتی اش را باز نمی کند.. آدم باز هم کم میاورد.. آدم باز هم کناره می گیرد.
و خب... نه! من واقعا نمی خواستم بمیرم.. فقط می خواستم فکر کنم.. به لحظه هایی که من مرده ام و تک تک شما مانده اید.. می خواستم فکر کنم.. که می دانم هیچکس جسدم را نمی سوزاند و همانجا زیر خروار ها خاک می ماندم و کرم هایی که در من می لولیدند.. می خواستم فکر کنم که پرت میشوم توی سیاهچاله.. فکر کنم که کوسه ها.. کوسه ها.. کوسه های لعنتی..
من واقعا نمی خواستم بمیرم.. من هیچوقت واقعا نخواسته ام بمیرم.. اگر واقعا بخواهی بمیری خب.. حتی همین سوال های احمقانه هم برایت مطرح نمی شود.. حتی به خودت زحمت نمی دهی که بپرسی پریدنت به مرگ منتهی می شود یا نه.. فقط می افتی.. فقط می میری.. فقط فراموش می شوی و ساااالها بعد کسی بی آنکه تو را ببیند روی سنگ قبرت پا می گذارد. کسی که هرگز تو را نخواهد شناخت.. کسی که حتی برایش مهم نیست تو زندگی کرده ای.. سالها بعد.. سالهای خیلی بعد.. تو هرگز وجود نداشته ای.. می فهمی؟؟
من واقعا نمی خواستم بمیرم لعنتی! و نمی فهمم تو چگونه واقعا خواستی و مردی و به ک*ر مبارکت هم نبود که خب.. که خب؟؟؟؟ به درک!! تهش که چه؟ کرم ها در تو می لولند و کلاغ ها مرا پس می زنند و قار قارشان گوشم را کر می کند که خب... که خب!!!
بیا تو فـــ اکت را نشان شهر بده و من هم در خودم بپیچم از سرما و به مردمی نگاه کنم که زنده ایم و نمی دانند که ما هستیم.. که بوده ایم.. که شاید فردا نباشیم.. لعنتی! به درک که فراموش می شویم.. ولی از خودمان هم فقط کمی مانده که هی وا می رود.. هی می پاشد.. هی بغض می شود.
من نمی خواستم واقعا بمیرم! تو هم نمی خواستی.. و اصلا نمی دانستی.. که چقدر انعکاس های کوچک و دور می توانند آسیب بزنند.. حتی فکرش را هم نمی کردی که تکه های آینه ی ملکه توی قلبت فرو رود.. یا سرمای نفسش تو را از بلند ترین ها بکوبد زمین! هی! به ملکه ی برفی ات بگو که یک روز همه چیز آب می شود.. خب؟ بگو که کسی گوشه ای اشک می ریزد و خورده های آینه اش را می شوید و با خود می برد!
لعنتی... بگو که می گویی.. :)
مردن قافیه می خواهد؛
و از همه تلخ تر؛ مردن پول می خواهد!