Luinil

Blue Star

Luinil

Blue Star

Luinil
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی



Nightmare

6:00 AM

F*cked up mind

Illusion

Darkness

Loneliness

Frozen fingers

Forgetfull f*cking memory

Immortal

Cheat

Monsters under the bed

Frightend

Lost

Headphone

Movie

Cry

Walk

Rain

Missed

Forgotten

Drowning


Now.. Rate your pain on scale of one to ten..

Still saving that f*cking ten?

Stupid girl, you are dead..

There is nothing left

Nothing to feel

Nothing to..

Nothing!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۲
pejvak

خب میدونی؟ وقتی داری عین سگ تلاش میکنی که خیلی از چیزای گهو بذاری کنار یه ذره ام انتظار داری که دنیا هی نیاد تو اون شرایط یه سری چیز گه دیه هم بذاره جلوت بگه گه می خوری که می خوای فلان گهو فراموش میکنی، گه میخوری که داری با فلان گه کنار میاری، اصن تو کلن گه میخوری که گه میخوری :|

بعد خب چـــــــــرا!؟ نه واقعا سوال من اینه که خب چرا؟؟؟؟؟ چرا الان؟ الان دو ساله این کوفتی هی از جلو چشمت داره رد میشه، چرا الان؟ حس کردی اینو؟ اینکه بخوای منفجر شی بپاشی روی دیوار؟ دل و روده ت بریزه بیرون؟ حس کردی اینقد پر شدی که بهت سوزن بزنن میترکی؟ یا مثه یه بادکنکی که یه بچه داره بادش میکنه و نمیدونه چقد باید فوت کنه.. هی فوت میکنه.. هی بیشتر فوت میکنه.. بعد میترکی..

شت خب! همه چی داره همینجوری پیش میره، همه چی داره میشه من و یه مشت کاغذ و فیلم و کتاب و کوفت و گه... مثلن چرا دنیا باید بیاد تمااااااام چیزایی که درست تو همین " الان " هستنو ربط بده به بی ربط ترین اتفاق زندگیه یه نفر.. که فقط برینه بهش! خب فـــــــــــــــــــــــــــــ اک یو!

ینی اصن انگاااااااااار ن انگار! اصن مهم نیس! اصن به درک! انگار یکی بیاد بت بگه عای دنت گیو ع شت ابوت یور فیلینگز! عای ویل دو وات اور عای وانت اند یو کن گو اند فـ اک یورسلف :| 

مزخرفههه که حتی نتونی از یه نفر متنفر باشی.. دلم میخواد میدونی؟ دلم میخواد متنفر باشم، بگم حالم ازش بهم میخوره، بگم نفرت انگیزه، چندش آوره..


***


Part 2

after the rain




نمی شد تحملش کرد.. بعضی وقتا میتونی بنویسی بعد خالی شی.. ولی اینو نمیشد.. مثه اینکه یه مدت زیاد زیر آب باشی.. نمی تونی آروم آروم شنا کنی بیایی بالا.. میتونی دست و پا بزنی که اکسیژن برسه به ریه هات.. یهو سرتو از زیر عاب باید بیاری بیرون.. می فهمی؟ به این بارونی که داشت میومد نیاز داشتم.. به اون کوچه هه.. به سکوتش.. به اینکه یه چوب بگیرم دستم وسط کوچه توهم آدما رو بزنم.. بعد بچرخم دور خودم.. جیغ بکشم.. اونقد که حس کنم حنجره م الان پاره میشه.. و خوبم! ینی خب.. چیز بیشتری نیست که بخوام.. 

از اینکه توانایی ِ اینو دارم که اینقـــــدر زر بزنم وااااقعا متعجبم :| ینی خودمم دیه حالم داره بهم میخوره از خودم و حرفام و کارام.. ولی اینجوری دیوونه بودنو دوس دارم.. اینجوری که حس کنم خیلـــــی تنهام تو اون کوچه.. انگار آخرین آدم دنیا باشم.. آخرین بازمونده ی همـــــه ی چیزایی که تا حالا بوده..

میدونی؟ وقتی کسی نباشه.. وقتی هیچی نباشه.. این حسو داری که حداقل کسی یا چیزی نیست که بهت آسیب بزنه.. این حسو داری که پرت شدی تو یه سیاره ی کوچولو تو تاریک ترین قسمتای یه کهکشان از تمــــــــــــام کیهانی که دور خودش میچرخه.. و داری بلعیده میشی و هرچقدرررر که جلوتر میری کوچه ت تموم نمیشه.. یا نخوای که تموم شه.. هی بری جلو بعد چشاتو ببندی بچرخی برگردی عقب که دوباره از اول راهتو بری.. که هی نخوای برسی..

خب.. به درک! مثلن انگار اولین بار بود که هیچ جای دنیا نبودم.. یا انگار مثلن اولین بار بود که حس کردم یکی به بمب تو سرم کار گذاشته و هرلحظه ممکنه بترکه.. همشو قبلن حس کرده بودم.. ولی مشکل زمانه! میدونی؟ بزرگ ترین دروغی که میشه به آدما گفت اینه که زمان همه چیو حل میکنه.. زمان هیچیو حل نمیکنه.. زمان کاری میکنه حسه خاطره ها رو فراموش کنی.. حس عاشق شدن، حس فراموش شدن، حس صدمه خوردن.. حسه درد! از همه چی برات یه اسم باقی میذاره.. می فهمی؟ وقتی حسه یه چیزیو فراموش کنی دوباره تکرارش میکنی! زمان هیچیو حل نمیکنه، زمان بهت فرصت تکرار کارایی رو میده که ممکنه بهت آسیب بزنن.. چون فراموش کردی آسیب دیدن چه حسی داره.


خیلی دارم سعی میکنم گم و گور شم.. دارم نهایت سعیمو میکنم.. ولی حس میکنم با چسب منو چسبوندن به دنیایی که ماله من نیست.. اینجوری همه چی بدتره!







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۶
pejvak

امروز تو مترو داشتم میرا می خوندم، ینی خب.. اخیرن تو مترو "فقط" میرا می خونم..

عادت دارم وقتی کتاب میخونم یه آهنگ پیدا کنم براش پلی کنم.. بعدن یه جوری میشه حس میکنین اون آهنگ دقیقا از خودِ اون کتابه اومده بیرون.. انگار ک اون آهنگه هیچ چیز دیه ای نمی تونه باشه به جز بیان واژه هایی که تو اون کتابه هس..

بعضی وقتا خودمو خیلی دوس دارم.. خیلی کم پیش میاد، ولی پیش میاد.. وقتایی که حس میکنم بزرگ شدم بدونه اینکه فراموش کنم.. وقتایی که حس میکنم آسیب دیدم ولی بازم سرجام موندم.. وقتایی که همه چی میشه پین این دی اس و من هنوووووز اونقدری که باید بهم نریختم.. اینجور وقتا خودمو دوس دارم.. حس میکنم میتونم رو خودم حساب کنم، حس میکنم هنوز خودم واسه خودم هستم..

بعد.. داشتم میرا میخوندم.. خودمو تو یه دنیای اونجوری تصور میکردم.. به این فکر میکردم که چقدر زندگیه تنهایی میشد اگه اونجا میبودم.. ولی میرایی نبود.. داشتم فک میکردم چقد زندگیه تنهاییه که هرروز بیشتر حی میکنم اونجام و میرایی نیست.. میدونی؟ نه حتمن یه میرایی که آدم باشه.. یه چیزی که میرای من باشه..

غم انگیزه میدونی؟ ک وقتی هیچی نمونده که بخوای به یادش بیاری، تو دنیایی که ماله تو نیست گم بشی..


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
pejvak
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
pejvak



You have no idea what I'm going through 





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۵
pejvak

از آن روزهایی ست که همه چیزِ دنیایت خاکستری می شود.. از روفرشی هایت تا دود خاکستری سیگار.. تا رنگ افکارت.. تا "همه" چیز! از آن روز هایی ست که بیدار می شوی و دنیا یک چیزی کم دارد.. بیدار می شوی حس میکنی شاید مجبوری همه جا را مرتب کنی.. چون چیزی در این میان گم شده.. چیزی کم شده.. 

از آن روزهایِ مسخره ایست که کلافگی و بی حوصلگی و خستگی می نشینند گوشه ی اتاق و ذل میزنند به تو! ذل میزنند به تمام آنچه که تو "واقعا" هستی.. ناگهان حس میکنی دیوار ها را از چشم ساخته اند و پنجره ها پرِ گوش اند و زمین دهان باز کرده که تا ابد در گوشت ور ور کند.

از آن روز هایی ست که من با تمام "من" بودن یک چیزی در اعماق خودش کم دارد، از آن روز هایی که ناگهان کسی با مشت می کوبد روی سرت و می گویید وقتش است برگردی.. برگردی به تمام آنچه که پشت سر گذاشتی و فقط.. فقط بگذاری لایه های خاکستری خاطرات در بستر ذهن کرم خورده ات ته نشین شوند.

از آن روز هایی ست که حتی اگر تمام پرده ها را کنار بزنی و تمام چراغ ها را روشن کنی باز هم همه جا تاریک است، باز هم حس سنگین نفس در یک غلطت عمیق و فرسوده ریه هایت را پر می کند. چه احمقانه دست و پا میزنی.. 

همه چیز ناگهان متوقف شده.. ساعتت خوابیده، همه چیز در سکونی محو غرق شده و تو می نشینی و انگشتانت را روی لبه ی ماگت می کشی.. بلکه بشود زندگی را حداقل کمی آبی تر دید.. خاکستری های بیشتری به چشمانت حمله می کنند.. تو فراموش می شوی.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۰
pejvak


ترسیدم! عین سگ ترسیدم.. ینی خب نمی دونم اصن مثه سگ ترسیدن ینی چی واقعن، ولی همونجوری ترسیدم. از خیلی چیزا، بیشتر از خودم، از فکرام، از کارایی که میدونم میتونم انجام بدم.. از کارایی که ممکنه انجام بدم.. از کارایی که دارم انجام میدم..

همه چی یه قیافه ی احمقانه به خوذش گرفته.. میدونی؟ از اینکه دیگه هیچوقت نتونم اعتماد کنم ترسیدم.. از آدمای دور و برم، از کسایی که تو زندگیم بودن، هستن.. شاید بعدن بیان!

داشتم میگفتم اگه ها و اما ها و شایدای زندگیم زیاد شده، ینی خب.. عادم میاد بگه خب به درک! به جهنم! ولی بعضی وقتا یه سری چیزا رو نمیشه فراموش کرد.. شایدم بشه.. نمیدونم! زمان.. تایم ویل هیل عاس.. عای ثینک!

از کابوسام ترسیدم.. از اینکه اونجوری نگام کنن.. و خب.. نمی تونم این حسو کنار بزنم که کابوسام دارن واقعی میشن.. ینی خب.. عایم این سو ماچ پین.. عادم اولش فک میکنه احساسش به خاطر یه اتفاق خاصه، یا یه عادم خاص.. ولی تهشو که نگا میکنه میبینه خیــــــــلی وقت بوده که داشته به گا میرفته.. می دونی؟ می فهمی چی میگم؟ 

خب.. تو که مُردی این وسط.. ولی من موندم، عادما موندن، خیلی اتفاقای دیه افتاد.. ولی انگار عادم هیچوقت حالیش نیس که واقعا داره چه اتفاقی میفته.. و من ترسیدم از اینکه اون اتفاق بیفته.. ترسیدم از اینکه مثه اون مرده باشم که نگاش میکردن ولی نمی دیدنش..

خیلی بده که نتونی با هیشکی بحرفی میدونی؟ بعضی وقتا دلم می خواد مثه بچه ها پاهامو بکوبم زمین قهر کنم برم و یکی بیاد بگه هوامو داره.. بگه گریه نکنم.. اینجور وقتا فقط می تونم بگم عایم سو فاکین میزربل.. خب؟

از این "خب؟" و "میدونی" گفتن خسته شدم.. تو ک نمیدونی واقعن.. حتا برات مهمم نیس.. اصن فک نمیکنم چیزیو به جز خلاء حس کنی.. شایدم گم شدی.. نمیدونم.. فقط مثه اون یارویی که بارونیه سیاه میپوشه و شونه هاش پهنه میشینی رو اون صندلی جلوییه و من حرف میزنم.. اینقدر حرف زدم تو این همه مدت که فک کنم اگه قرار باشه یه روز شبیه یه عادم دیگه متولد شی خوده من باشی.. و من چقدر به خاطر این متاسفم :)

متاسفم! به خاطر خیلی چیزا.. به خاطر بودنم، به خاطر احساسم، به خاطر افکارم.. به خاطر همه ی اتفاقایی که تا الان افتاده.. و میدونم بازم تکرار میشن.. به خاطر این چرخه ی مسخره ای که تمام مدت داره تو زندگیم اتفاق میفته.. باورت نمیشه.. چقدر همه چی میتونه تاریک باشه.. اونم درست وقتی که فکر میکنی میتونی فراموش کنی.

ینی خب.. تو از تاریکی به جز اون یه وجب قبر و یه مشت سوسک و کرم چی میدونی؟ همه میتونن بمیرن و اونا رو ببینن.. کرمایی که زیر پوستشون می لولن.. ولی همه چی فرق داره وقتی تو روز روشن صاف صاف راه بری و.. وقتی چشمات باز شن و اولین فکری که ب ذهنت میاد اینه که چقــــدر از همه چی دوری و چقدر همه چی غریبه س.. می دونی؟ همه مون از این روزا داشتیم که حس کنیم کسایی که دوسشون داریم فقط غریبه ن.. می دونی؟ عادم از خودش متنفر میشه.. از خودش میترسه..

بذا فراموش کنم.. بذار فراموش کنم که میشد همه چی یه جور دیگه باشه.. که اگه من.. که شاید می شد.. که دلم می خواست.. که باید.. که کاش.. فــــ اک ایت! 


+ عایم تایرد عاو ویتینگ فور سام ثینگ دت ویل نور هپن






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۱
pejvak



What a treacherous thing it is

To believe that a person is more than a person 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۳
pejvak



 si on se laisse appriviser

on court le risque de pleurer un peu



اگه آدم گذاشت اهلیش کنن، خودشو تو این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه :)







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۷
pejvak
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۱
pejvak