اندر احوالات درونی ما بعد از ا مانستر کالز :)
یک روزهایی هم بود که آرزو می کردیم کلمه به اندازه ی کافی قدرتمند باشد. یک زمانی هم بود که آرزو می کردیم که باور داشتنِ ماندن ها کافی باشد... و حالا من مانده ام این سوی تمام آرزوها و کسی آرام آرام تکرار می کند که فاصله به اندازه ی طولانی ترین یک سانتی متر جهان است... کسی آرام آرام تکرار می کند که از دست رفته ها را باید گذاشت در گوشه ی دنیایی که هرگز به یاد نمی آورد و رفت! آنقدر رفت که همه چیز را پشت سر جا گذاشت... آنقدر رفت که آرزو چیزی جز آن خوابِ گنگ بعد از ظهر نباشد... همانی که تا ابد به یادت باز نخواهد گشت.
من نشسته ام اینجا و زمستان خزیده لا به لای لباسم و تابستان از همین حالا مزه ی گسش را پاشیده بر دنیایم... و من می دانم که این سالی که در راه است هم مثل هزاران سالی که در زندگی های قبلی گذرانده ام چیزی جز چهار فصل تنهایی پی در پی نیست. شاید به یاد نیاورم و شاید یادت در لا به لای این روزمردگی هایم تا ابد خاموش بماند... شاید رویایی از تو را در میان آخرین برف سال ببینم و نامت به خاطرم نیاید... هزاران شاید پیچیده توی سرم و از میان تمام این شاید ها، یک " ای کاش" بر شانه هایم سنگینی می کند و خب... مهم نیست که ذهن چقدر دور می رود و خاطرت چقدر گم می شود... همین یک آه میان خنده هایم برای بازگرداندن خیالت کافی ست و هرچند می دانم که واژه هایم چقدر ضعیفند اما بگذار برای همین یک بار، آرزو کنم که ماندنت را همینقدر کفایت کند... همینقدر که من باشم و تو و نگاهی که انگار هزار سال است در این طولانی ترین فاصله ی یک سانتی متری جهان جا خوش کرده.