لبت کجاست که خاک چشم به راه است؟
اصلا از اولش هم قرار بود که همه چیز همینقدر ناگهانی اتفاق بی افتد. اصلا خوبیش همین اتفاقی بودنش است. همین که چشم هایت را باز کنی و دل شوره بیفتد به جانت که ای وای! ای وای از این فکری که مثل خوره به جانت افتاده. ای وای که نمی شود در احساس را بست و توی یک جعبه ی قدیمی انداخت... ای وای که نمی شود فکر را آرام کرد.
اصلا بوی عطر و گنگی نگاه و تلخی ندیدنت بهانه بود. آمده بودی که این دلشوره به جانم بیفتد. آمده بودی که جنگ بیفتد میان دستانم و گرمای جیب هایم و تلخی حال سیگاری که نصفه روی زمین می افند.
ولی ببین! ببین کی دچارت شدم!؟ حالا که کلمه می آید... حالا که واژه به قیمت این سرطانی که در سرم هست تن به جان کاغذ می دهد. حالا که زمستان چمبره زده پشت خانه ام و پاییزِ تب دارم کز کرده در اعماق قلبم که نکند... نکند که " ما فراموش شدگانیم" و حتی دیگر " بر او هم پناهی نیست"؟