I have a feeling like I'm reaching the end
میروم که همه چیز را با همه چیز تنها بگذارم. میروم که از دنیایتان یک "من" کم شود. میروم که خودم را از اشک بگیرم و بسپارم به یک چیزی که خیلی دورتر از اندوه است. خیلی دورتر از منی که شبیه حس تعلیق قطره ای آبم پیش از آنکه آرام از نوک برگی که به سوی برکه سر خم کرده سقوط کند.
می دانی که می گویند دیگر باید کمتر بخوانی، باید کمی بیشتر توی دنیا قدم بزنی. انگار نه انگار که... وای اگر می دانستی که چه مرگی توی ذهنم لانه کرده... وای اگر می دانستی که در چه سکوتی در حال غرق شدنم!
پاییز... لعنتی! پاییز...! اگر رها کردن هرچیزی باعث میشد به اندازه ی پاییز خواستنی شوم همه چیز را رها می کردم. نمی بینی؟ پاییز همه چیز را رها کرده... برگ درخت ها، اشک ابر ها، بغض گیر کرده در گلوی تابستان... حتی زندگی! چنان عمیق خوابیده که گویا زندگی را بوسیده و گذاشته که تا ابد در صندقچه ی گوشه ی انباری بپوسد.
I still miss you god damn it. and I cant help that. I really tried hard