خواب به بی راهه می کشد. قلم از دست می رود. شب حجمه ی تاریکش را می نشاند و من هنوز اینجا زنده ام.
به خیال پردازی شکاف دیوار و زمزمه های محو تابستان و خستگی بی انتهای روح خانه ام که ترسیده، نشسته ام مگر صدای سال های پیشین از پشت این باد غم گرفته به گوش برسد.
تمامی آنان و آنچه فراموش کرده، به خاک سپرده بودم، صورت هایی شدند که زیر جریان آب با چشم هایی گشاده مرا می نگرند.
پشت سرم سایه ی تاریکی ست که قد بلند میکند. کش می آید، در بر می گیرد.
کتابی نیمه باز کنار دستم می خواند: "مثل دری لولا شده به فراموشی، آرام آرام، از دیدم خارج شد.. ."