I've been in Istanbul for almost three weeks now. I've been to the city maybe one or two times. just to get some stuff I wanted and then straight back to the university.
I'm taking part in a super intensive program here and I am exhausted beyond belief. I haven't slept much. maybe one or two hours a night since i got here. I skip most meals (which is not really a problem) but OH! MY! GOD! THE PRESSURE! and it's not just me. there are twelve of us. none of us are the same people who got here. It's weird how people learn to adapt. How they are capable to change their habits and push themselves to a point that you might think: My God! That person is dead after this.
To be honest, I’m enjoying this. Not the pain. Not the sleep deprivation. But the fact that I’m so fucking tired BECAUSE I’m doing something to be better. I’m forcing myself to go on. I think about what I want, where I want to be, and why I did this in the first place. It makes me want to keep going. And I can’t shake of this feeling that I can do more.
While writing this, I feel disappointed in myself, yet proud. It’s hard to explain. Maybe to phrase it properly I should say I’m proud of myself for not wanting to give up after feeling such disappointment towards myself.
I’m still dealing with my depression. With the dark, thick, fog of sorrow that lurks around my mind. There’re not enough heavy metal songs to keep me sane and safe from these shitty feelings.
On my first week here, I messed up my second TP. The irony of that session was that I really thought I’ve done great. The entered Mahmoud. My tutor. He just turned to me and said: Solmaz! I am very disappointed in you. It was a disappointing lesson.
I was crushed. I froze on the spot. As he was mentioning the mistakes in my teaching, I felt this wall of insecurities crumble and fall. I agreed with everything he said. Every single word. He crushed me, but I was happy. So happy that I wanted to cry. He destroyed everything that used to make up my many masks. Layer by layer he pointed them out and suddenly I was standing there, right in front of him with nothing but who I am on the inside.
After that session I didn’t sleep for 53 hours. I worked my ass off. I drank so much coffee to stay awake that my stomach gave out. I built up the lesson from scratch. I practiced in empty classes. Taught to empty chairs. And when the day came, he saw me.
He saw! Me! The most terrifying thing for me is being seen. But I was there, I knew this was going to be the first time in a long time that people will see me as who I am. Without the clown act, without the crazy shit. Just me. And it felt good. It felt awesome.
خواب به بی راهه می کشد. قلم از دست می رود. شب حجمه ی تاریکش را می نشاند و من هنوز اینجا زنده ام.
به خیال پردازی شکاف دیوار و زمزمه های محو تابستان و خستگی بی انتهای روح خانه ام که ترسیده، نشسته ام مگر صدای سال های پیشین از پشت این باد غم گرفته به گوش برسد.
تمامی آنان و آنچه فراموش کرده، به خاک سپرده بودم، صورت هایی شدند که زیر جریان آب با چشم هایی گشاده مرا می نگرند.
پشت سرم سایه ی تاریکی ست که قد بلند میکند. کش می آید، در بر می گیرد.
کتابی نیمه باز کنار دستم می خواند: "مثل دری لولا شده به فراموشی، آرام آرام، از دیدم خارج شد.. ."
Im dying man! its a shitty life. how can someone keep on living with all the shit going around?
you see, you'll never know what's gonna happen to you. to the actual you. that's the big surprise. that's the secret that will forever be a secret. actualy not forever. just till the moment you die.
you can make plans. you can even achieve your goals, you can become whatever you wanna be on the outside, but what you'll evantualy become on the inside is totally unknown.
i've always believed that no one will ever figure out who I really am, but lately I've been thinking if I know who I am. cause I dont and it's killing me.
I feel like Im stuck in between. between who I wanna be and who my parents want me to be. I've forgot everything and I dont have a clue about what shoud i do. Im running back and forth. like a hung body in the middle of a rye. wind blowing on me and my mind is traveling far far away.
yeah Im sad. maybe Im depressed. maybe I wanna kill myself or maybe I dont. or it could be that Im overreacting. how long? someone please tell me how long is it gonna take for me to be saved. cause I know I need saving and I dont know anyone besides myself well suited for the job. but the point is... even im not the right person to save myself from the madness in my head. God I wish i was never born. it's a forced life. it's a lie within a lie within a lie. i have to break free but I dont have the courage to do so. im still afraid of falling. i still have nightmares of long long falls and no one ever stops me.
do you think our childhood dreams were a clue? is that what they say? about already knowing what your life's gonna be and choosing to live it everyday anyway?
has my heart already surrendered? is this all im ever gonna get? justice... what an empty word.
داشتم موهایم را سشواز میکشیدم که شلنگ تخته اندازان آمد تو و یکی خواباند زیر گوشم. بی مقدمه، بدون برنامه ریزی. چشم هایش سرخ سرخ بود و نفس هایش سنگین. یک لحظه هجوم خشمی که از شکمم بلند و شد و تا زیرگلویم بالا آمد را حس کردم. نفسم را آرام بیرون دادم و بعد دستم هایم شل شدند. آویزان و بی حرکت دو طرف بدنم ماندند. سشواری که در لحظه ی اصابت خاموش شده بود در یک دستم و برسم در دست دیگرم بود. نگاهم را هم انداختم پایین و منتظر سیلی بعدی ماندم. حقم نبود. نمیدانستم اصلا همان اولی از کجا سر و کلهاش پیدا شده بود.
بیآنکه چیزی بگوید و همانقدر ناگهانی که وارد شده بود، پشت کرد و رفت. سشوار و برسم را گذاشتم روی میز و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. به چشم هایم که هیچ نوری نداشتند. به دهانم که بسته مانده بود و سرخی جای انگشتانش روی صورنم. به فریادی که توی گلویم خشک شده توجهی نمیکنم، بلاخره میرود پی کارش. البته که جای دوری هم نمیرود. میرود پیش هزاران هزار فریاد و سیل خشم دیگری که جایی توی شکمم پنهان کرده ام. می رود که بخشی از چاشنی بمبی شود که زمانی برای انفجارش مشخص نکردهاند.
به خودم لبخند میزنم. به خودم که باید مهربان باشد. باید بقیهی آدم ها را هم در نظر بگیرد. به خودم که یک عالم زور زده که مرا دوست داشته باشد و حالا همه جایش درد میکند. زیر چشم هایش سیاه شده و به سی سال نرسیده یک عالم موی سفید ریخته لای قهوهای هایش. اشکالی ندارد. این چیزها برایم مهم نیست. همه پیر میشوند. موی همه سفید میشود و گوشهی چشم همه چروک مینشیند. حالا دیر و زودش آنقدرها هم مهم نیست.
به این چیزها که فکر میکنم دست هایم میلرزند. زور نگه داشتن هیچ چیز را ندارم. از جایم بلند میشوم، دلم میخواهد حرف بزنم حداقل. ولی مردم حرفهای مهم تری برای گفتن دارند. حرف هایشان آنقدر مهم است که میان هرجمله ات میگویند اینها که چیزی نیست. من خودم خیلی به گا ترم. قیاس بدبختی!
داشتم خواب یک شهر زیرزمینی را میدیدم. شهری با سقفی بلند. یک راه پلهی باریک هم یک جاییش مخفی کرده بودند و من که دلم نور میخواست ساعت ها از آن پله ها بالا رفتم. آنقدر رفتم، آنقدر نفس نفس زدم که بلاخره به در چوبی کوچکی رسیدم که مرا به زمین میرساند. جایی که قرار بود راه فرارم باشد. جایی که قرار بود راهش به کوه برسد. شاید هم یک جنگلی چیزی. در را که باز کردم، دور تا دورم فنس های بلند فلزی بود. دوربین امنیتی بود، اسلحه بود، زندان بود و من باز هم داشتم میدویدم. پاهایم از پله نوردی طولانی تیر میکشید، ولی هنوز داشتم میدویدم. دلم میخواست عصبانی شوم. دلم میخواست خشمی که داشت توی رگ هایم وول میخورد را پرت کنم توی صورت مامورهایی که دنبالم میکردند. دلم میخواست حداقل گریه کنم. ولی انگار مرا در خواب هم برای فرار ساخته اند. فرار در یک محیط بیسرانجام. فرار در مسیری که راه خروج ندارد. من تا آخر همهی خواب هایم باید فقط فرار کنم.
صدای بمبی که در من جا گرفته را هم میشنوم. درخواستش برای انفجار را نادیده میگیرم. به هرحال... زیر این زندان شهریست که من یک زمانی خیلی دوستش داشتم. باید مراقبش باشم. باید همیشه بدوم. اینطوری همه در اماناند.
میخواستم چه بنویسم؟ یک چیزی توی سرم بود که آمدم. یادم نیست. اشکالی ندارد. به هرحال وقتش بود. داشتم دوباره له میشدم. این روزها همش باید حواسم به خودم باشد. روحم شبیه سقف سوراخ سوراخ خانهای در یک شب بارانیست. سطل و کاسه و قابلمه به دست به هرطرفی میدوم که همه چیز به خیر بگذرد. که اگر این طوفان را پایانی بود، فردا صبح بالای همان تپهای باشم که در خوابهای میبینم.
اگر این دنیا دنیای ایدهآلی بود، اگر من ماجراجو بودم و دنیا پر بود از مکان های ناشناخته و احساسات کشف نشده و رویاهایی که منتظر برآورده شدن بودند... خب حالا که نیست. ولش کن اصلا.
سوالم این است که دقیقا کجای این زندگی دست ماست؟ ناخواسته متولد شدم، ناخواسته بزرگ شدم، ناخواسته کسی شدم که کسی نمیخواست. آخرش هم قرار است ناخواسته بمیریم لابد. حوصلهام از همه چیز سر میرود. هیچ چیز... هیچ چیز وجد نمیآفریند، هیج چیز زندگی طلب نمیکند. همه چیز در خطی ممتد، بیانتها و بیهدف به جلو میرود و هیچوقت هیچ چیز تازه نیست.
حوصلهام نمیکشد بیشتر برایت بگویم. فقط خواستم بدانی که هنوز دارم سگدو میزنم. خیالت تخت.
آدمکی از جنس موهایم را روی محافظ چاه حمام به صلیب کشیده اند. یک ربعی می شود که زیر تیرباران دوش حمام است. تنش انگار متلاشی می شود زیر ضربه ها.
شیر آب را می بندم. هنوز زنده است. با دست های باز منتظر تیر باران بعدی ست. با نفرت نگاهش می کنم. خم میشوم، برش میدارم و پرتش میکنم توی سطل آشغال. کثافط، جان سخت بازی هایش فقط مال وقتیست که از سرم جدا شده.
خوشحال شدم وقتی یکی از رفیق هایم گفت که سربازم. اینکه مرا سرباز دید سرذوقم آورد. در کسری از ثانیه خودم را در لباس نظامی، در حال دویدن توی میدان نبرد تصور کردم. نصور کردم خشابم خالی ست، بازویم تیر خورده، هم رزمم همین دقایقی پیش کنارم جان داده و حالا من با پلاکی خونین و لباس هایی خاک خورده که بوی گند عرق میدهند دارم همینطور میدوم که خودم را به اولین پناهگاه ممکن برسانم. صدای توپ و تانک و تیر و همه چیز دور و برم را پر کرد. من میان همه ی این آشوب ها هنوز زنده بودم. هنوز میدویدم و هرچتد خشابم خالی بود، میدانستم که زنده میمانم. اصلا من از اولش به پای زنده ماندن وارد این میدان جنگ شدم. همین است که قول میدهم خودم را نمیکشم. همین است که بیشرمانه چنگ زده ام به کثافط زندگی.
فکر نمی کنم صلحی در کار باشد. نه! نیست. من عاشق این هیجان تلاش برای زنده ماندنم. اینکه زور بزنم. اینکه ببینم خودم را از زیر خروار خروار بدن متلاشی شده بیرون کشیده ام. ابستاده ام و منتظر حمله ی بعدی نفس نفس میزنم. آدم باید همین شکلی بمیرد. در حال نفس نفس زدن.
وقتی میگویم ما عاشق تزاژدی هستیم دروغ نمیگویم. ما دیوانه ی اندوهیم. دیوانه ی گیر کردن توی باتلاق و بعد فرار کردن. هی هر بار از یک دورهی افسردگی جان سالم به در میبرم که بعدش رفیقم بمیرد، که بعدش معشوقه ام بمیرد، که هی همه یکی یکی بمیرند. آخ چقدر دردناک است که بگویم مرگ کسی شاعرانه ترین اتفاق زندگی مسخره ام بوده. که بگویم مرده و من غمگینم، ولی اگر نمیمرد برای کی مینوشتم؟ اصلا حرف از چه میشد که بتوانم بنویسم؟
سوم شخص به زندگی ام نگاه میکنم و میگویم وای که چقدر داستان هست برای گفتن. چرا نویسنده ها اینقدر ظالماند؟ میدانی؟ وقتی بیدار شود و این ها را بخواند مرا خواهد کشت. مرا خواهد کشت. ببند دهانم را که نفهمد. که نداند چقدر درونش از این همه اندوه سرشوق آمده. که نداند علاقه اش به تراژدی او را تا آن سوی دیوانگی خواهد برد و بعد همه چیز تمام می شود.
ازش بپرسی میگوید دلتنگ است. دلتنگ ماه سای قشنگش. دلتنگ آبشار موهایش زیر نور خورشید. من با همین ها سر شوق میآیم. دست میآورم به نوشتن. من میدانم، همانطور که تو میدانستی، گرچه دلتنگی حقیقیست، ولی نوشتن، ولی نویسنده بودن، بهای گزافی میخواهد. خودش هم روزی خواهد فهمید. خواهد فهمید که قلم برایش آن معشوقه ی ازلیست و هیچ نگاهی، هیچ بوسه ای، هیچ نوازشی به اندازه ی قلم او را به پرواز وا نخواهد داشت.
خودش نمیداند، ولی در اندوه غرق خواهد شد، خودش نمیداند، ولی همه چیز را قربانی یک داستان خواهد کرد. داستانی که پایانش را نوشته گذاشته زیر موکت آن کمد دیواری قدیمی. پایانش را نوشته و حالا دیوانه وار، مثل یک مجنون داغ دیده درحال دویدن به هرسوییست که اندوه روانه اش کند.
التماست میکنم. نگذار بیشتر بگویم. نگذار بداند که چقدر از دست رفته. آخ اگر از خواب هایش خبر داشتی. از آن ها که نمی نویسد. خروار خروار رویا جمع کرده که چه؟ به الوهیتت که نمیدانم. ادای آدم های قوی را در میآورد. ادای خوب بودن. خوشحال بودن. اصلا هر روز بپرس چطوری؟ هر روز خوب است. سگ بشاشد در مغز آدم دروغگو. سگ بشاشد که این از من خبیث تر و ظالم تر است. دلش برای همه میسوزد و در آن هیچکس به تخمش نیست. شما ده سال بهش زنگ نزن، فکر کردی تلفن برمیدارد؟ فکر کردی غصه میخورد؟ این دیوانه برای تنهاییاش هر روز میجنگد. این که به رویا، مرگ در تنهایی میبیند و صبح سرحال بیدار میشود. جلوی آینه میپرسم که خوابش چه بوده. نیشخند میزند که یادم نیست. سگ... سگ بشاشد... سگ بشاشد به آدم دروغگو.
ببند... ببند دهانم را که بیش از این نمیتوانم.
می دانی که از توانم خارج است. می دانی که دیگر واقعا نمی توانم؟ کاش واقعا آدم دیگری بودم. کاش اصلا یکی از همین کارتن خواب های کنار خیابان می شدم. هرچیزی. هر کسی. مهم نیست کجا یا کی. هر کسی به جز همین اینی که الان هست و دارد می نویسد و صبح و شب غر می زند. همینی که دیگر حوصله ی بودن و زیستن در میان این افکار را ندارد. دلش نمی خواهد زندگی را با این اسم ادامه دهد. دلش نمی خواهد اینی باشد که هست. دلش فقط رفتن و نبودن می خواهد و هیجکس هم نیست که بفهمد. هی هر سری یک آدم جدید می آید که بهش ثابت کند چقدر ارزشمند و این چرت و پرت هاست. که چقدر گه های مختلف در زندگی اش خورده. که مثلا باهوش است و خیلی کار ها از دستش برمی آید. به چه زبانی بگوید و فریاد بزند و التماس کند که نمی خواهد؟ چرا همه رفته اند بالای منبر موعظه و پایین نمی آیند؟ مگر فهمیدن و فهمیده شدن چقدر سخت است؟ چقدر سخت است که آدم ها بفهمند تو فقط نمی خواهی باشی.
آنقدر سرگردان و کلافه ام که دیوانگی ام هم کمکی نمی کند. نمی توانم دیوانه باشم. نمی توانم به زیر پتو پناه ببرم حتی. چرا اصلا ما قول می دهیم؟ قول می دهیم که چه؟ تو می فهمیدی. می فهمیدی اگر می گفتم بیا جایمان را عوض کنیم. اگر می گفتم بیا و قاتلم باش. بیا و مرا رها کن از همه چیز. رها کن مرا. رها کن مرا. مرا به هیچ چیز بودن بازگردان، مرا به هیچکس بودن پس بده. بگذار اصلا فراموش شوم از حافظه ی زندگی. از حافطه ی خودم. از حافظه ی خودم که فکر می کنند ضعیف است. از رویاهایم که فکر می کنند ترسناک است. از خوابیدن هایم که فکر می کنند زیاد است. مرا از همه چیز برهان. تو را داشتم برای چه؟ تو را از دست دادم و ماندم که چه؟ چقدر دیگر صبر کنم؟ صدایت هم که هی قطع و وصل می شود. می آیی توی خواب هایم خدایی می کنی و میروی و به تخمت هم نیست که کسی مانده اینجا و هی حقیقت بالا می آورد. زرداب پس می دهد. می گندد و بهش می گویند الکی سخت می گیری. من الکی سخت می گیرم راست می گویند. آنقدر ها هم اوضاع بد نیست. هنوز می شود زندگی کرد. در واقع به نظرم در هر حالتی همیشه می شود زندگی کرد. مثل همه ی این جنگ زده هایی که هنوز زنده اند. مثل سربازانی که بازگشته اند، مثل کسی که بعد از خودکشی هنوز زنده است. همیشه می شود زنده ماند. این را می دانم. می دانم که الکی سختش کرده ام. هنوز یک عالم آدم هست که ندیدمشان. هنوز یک عالم رویا هست که باید ببینم. هنوز یک عالم جاده هست که نرفته ام. می دانم. می دانم. ولی باور کن هنوز دیر نشده. هنوز می توانی دست مرا بگیری و با خودت ببری. هنوز می توانی نجات دهنده باشی. بازگرد به من. بازگرد از همان مسیری که فرستادمت بروی. بازگرد! این بار شجاع تر می شوم. اینبار جا نمی زنم. اینبار تا آخرش را می آیم. خورده نانی هم برای بازگشت نخواهم انداخت. فقط بیا و مرا ببر گم کن توی جنگلی که نمی دانم کجاست.
چقدر دلم برایت می سوزد که گیر من افتاده. گیر من و این احمقی که صبح تا شب فقط صدای تلق تلوف کلید های کیبورد را در می آورد. بیچاره خودش هم نمی داند که چه بر سرش آمده. خودش هم نمی داند که کجا می رود و چکار می کند و آخرش چه خواهد شد. نه که من بدانم. نه عزیزم. هیچکس نمی داند. این فقط هنوز امیدوار است. این ابله با آن لبخند احمقانه اش و خیال پوچش. همینی که فکر می کند تا ابد می شود مهربان بود و تحمل کرد. همینی که فکر می کرد آفریده شده تا یک طرفه عشق بورزد. همینی که هنوز بعضی وقت ها ذوق می کند. آخرش ولی تصمیمش را گرفت. آخرش خودش را سپرد دست من و حالا همان عروسک خیمه شب بازی همیشگی ست. ولی من منتظرم. منتظر در آغوش کشیدنت. منتظر لحظه ای که بر اندوهم فرود بیایی. لحظه ای که مرا رها کنی از زندگی کردن در گهدان تاریخ.
این مرا کشیده بیرون که زنده بماند. این مرا کشیده بیرون که دوام بیاورد. ولی مگر چقدر می شود همه چیز را کش داد. بلاخره که باید دست کشید. بلاخره که باید فهمید هرچیزی زمانی دارد. همه چیز خراب می شود، می پوسد. این یک حلقه ی تکرار شونده نیست. این مسیری یک طرفه، خطی و بی بازگشت است. هیج نقطه ی بازگشتی وجود ندارد. ما به هیچ چیز باز نخواهیم گشت. بین این پوچ و پوچی که خواهد آمد هزار هزار فاصله، هزار هزار اختلاف هست. تاریخ تکرار نمی شود. این مسیر فقط پر شده از لجن. اینکه امروز همان کثافطیست که دیروز بود ربطی به تکرار ندارد. طبیعت انسان و زندگی اش همین است که کثافط باشد. طبیعت ماست که تاریخ را به گه بکشیم. که زمین را به باتلاق تبدیل کنیم. که بخواهیم مثل یک ویروس پخش شویم در همه جای کیهان و از خودمان چیزی جز خروار خروار گه به جا نگذاریم.
عصبانی هم نیستم. گفتم که. فقط طاقتم تمام شده. فقط نمی توانم. فقط خواهش می کنم، رها کن مرا. رها کن مرا.
موضوع اینه که چفدر با تنها بودن راحتی. اینکه شب که می خوای بخوابی صدای خودتو تو سرت بشنوی که داره بارها و بارها پشت سر هم تکرار می کنه که به معنای واقعی کلمه کاملا و حتما تنهایی و هیچکس نیست.
چس ناله هم نیست. فقط تنها بودنه. فقط فهمیدن اینکه هیچوقت هیچکس نبوده، نیست و نخواهد بود. که بدونی به هیچ جا تعلق نداری. به هیجکس. فرقی هم نمی کنه واقعا چه اتفاقی برات بیافته. فرقی نمیکنه زود بمیری یا دیر بمیری. فرقی نداره که خودت خودتو بکشی یا اینقدر زندگی کنی که مرگ خودش بیاد بشینه جلوت. هیچی هیچ فرقی نداره واقعا.
نمی فهمم چه اصراریه که آدم حرف بزنه. یه چند وقتم امتحانش کردم. حرف زدم. سعی کردم صادق باشم. بیهوده ترین ساعت های زندگیم!
با کی میشه حرف زد؟ با دوستام؟ هوم. من عاشق رفیقامم ولی حتی اونا هم نه. اون لحظه ای که به خودت میگی حرفتو راحت بزن و می زنی، وقتی ساکت میشه، چپ چپ نگاهت می کنه، از دستت ناراحت می شه، قهر می کنه و غیره. خب بگم که چی بشه؟ می فهمی چی می گم؟ حوصله م از لبخندای احمقانه سر رفته. از این حس پوسیدگی. از آدمای خنگ، از آدمای باهوش، از آدمای خیلی باهوش... از همه چی حوصله م سر رفته.
آدم نباید به خودش دروغ بگه. بلاخره یه جایی دوباره وافعیت میاد و یه تف میندازه رو صورتت. اون موقع تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که سرتو فرو کنی تو بالشت و از ترس شنیده شدن صدات دو دستی جلوی دهنتو بگیری و اشک بریزی. هی به خودت، به صداهای توی سرت بگی ولم کن. واقعا دیگه ولم کن! نچ! فایده نداره. اون موقع تنها جمله ای که هزاران هزار بار باید با خودت تکرار کنی اینه که تو، توی یه دنیای به این بزرگی و با این همه جمعیت، کاملا تنهایی. تو بخشی از اون خانواده ای که باهاشون تو یه خونه زندگی می کنی نیستی. تو بخشی از جایی که توش کار می کنی نیستی، و تو بخشی از جمع دوستایی که داری هم نیستی. تو خودت خودتو با یه تیغ جراحی جدا کردی و گذاشتی کنار و حالا یکی دیگه داره زندگیتو می بره جلو. یکی که ادای تو رو در میاره، کارای تو رو می کنه، ولی واقعیتش اینه که دیگه هیچی براش مهم نیست. و وقتی می گه هیچی، منظورش واقعا هیچیه.
می دونی؟ خیلی وقتا میومدم اینجا باهات حرف بزنم و هیچوقتم هیچ اسمی ازت نیومد و بعد از اینم اسمتو نمیارم. مهم نیست اسمت چیه. اسما احمقانه ان. به خصوص وقتی به این نتیجه رسیدی که واقعا تو هیجکس نیستی. نه به این معنی که بی ارزشی (که ممکنه باشی )، فقط همین هیچکس بودن کفایت می کنه که با خودت به نتیجه برسی.
نمیتونم حرف زدنو تحمل کنم دیگه. از شنیدن جوابای احمقانه خسته م. از اینکه به هر کسی هر چیزی میگه یا میخواد سریع نسبت بهت گارد بگیره، یا ثایت کنه خودش بدتره، یا مقایسه کنه... وای از این مقایسه کردن. باعث میشه طرف شبیه یه بچه ی 4 ساله به نظر برسه. که به خدا صد رحمت به بچه های 4 ساله. درواقع بهترین مکالماتم با بچه های چهار ساله بوده. چه کسشر بازی ایه راه انداختیم آخه. حرف بزنیم حرف بزنیم. در مورد چی حرف بزنیم؟ می فهمی عصبانیتمو؟ تو خیابون راه میرم آدما رو می بینم عصبانی می شم. دارن حرف میزنن، حتی صداشونو نمی شنوم، ولی عصبانی می شم. از تصور اینکه این همه آدم دارن کسشر میگن عصبانی میشم. من جمله خودم. از دست خودم بابت نوشتن اینا عصبانیم می فهمی چی میگم؟
بازم مهم نیست. واقعیتش اینه نزدیک یه ماهه دارم به این فکر میکنم وقتشه که فراموش شم. فراموشی کم کم پیش میاد. ولی بلاخره اتفاق میافته. اولش دلشون برات تنگ میشه، بعد یکم دلخور میشن، بعد عصبانی میشن، یه مدت عصبانی می مونن و بعد اون پاک میشی. کسیم کاری به کارت نداره. انگار هیچوقت وجود نداشتی. از یکی مثل من چی میخواد بمونه مگه؟ تهش میخوان بگن فلان انیمه رو خیلی دوست داشت مثلا. یکیم در جواب میخواد بگه به تخمم. غیر از اینه؟ میخوای بگی نه؟ تو خودت بهتر از من میدونی قضیه چیه. فقط نمیخوای قبول کنی. به خاطر باورای مسخره ت. به خاطر حماقتی تو خودت جا کردی. به خاطر همه ی دروغایی که باور کردی. ته همه ی این حرفا یکیم میخواد بیاد با تمام هوشش بهت بگه عه فهمیدی؟ تازه داری مثل من میشی. وای که دلم میخواد این جمله رو بکنم تو کون سگ و بکشم بیرون. نمیدونم چطوری میشه که یه نفر به این نتیجه میرسه که میتونه یه جمله ای تا این حد کسشر و هجو بهت بگه. چقدر مگه میشه احمق بود؟
آدما اصلا برای فهمیدن هم ساخته نشدن. هیچوقت هیچکس نمیتونه ادعا کنه که می فهمه. هیچکس از صداهای پشت افکارت خبر نداره. میدونی؟ همونایی که وقتی داری فکر میکنی، پشت دوتا فکر دیگه ت قایم شدن و دم تکون میدن. میدونی هستن ولی تصمیم میگیری نادیده شون بگیری. سعی میکنی بگی نه اونا واقعی نیستن. کسشر! اتفاقا تو دقیقا همونایی و بله! تو دقیقا همونقدر عنی.
اینجوری حرف میزنم چون مجبورم. چون دارم مثل هالکی که همیشه مهربونه ولی یهو رد میده، رد میدم. انگار میخوام خودمو همراه با همه ی کسشرایی که تو دنیا وجود داره فرو کنم تو همون کون سگی که یه ذره پیش بهش اشاره کردم.
چرا دارم اینا رو مینویسم واقعا؟ که چی بشه؟ سگ اینجا رو نمیخونه واقعا. عین شهر اشباحه. باید بیشتر بیام اینور. دلم واست به شدت تنگ شده. میدونی؟ بین همه ی اینا، بین همه ی این تنهایی و خشم و حماقت، دلم برای تو خیلی زیاد تنگ شده.